جوک و اس ام اس-عاشقانه ها

داستانهای کوتاه زیبا و مطابل جالب و عاشقانه برای شما

جوک و اس ام اس-عاشقانه ها

داستانهای کوتاه زیبا و مطابل جالب و عاشقانه برای شما

"تلنگری بر روح"

مجموعه جدید داستان های خدامراد

مواظب اصل وجودت باش!

 

نوشته : فرامرز کوثری( کیمیا)

صبح  هجدهم اقامت در کنار دریاچه آب شیرین کوهستانی ، اوضاع هوا به یکباره منقلب شد و باران شدیدی باریدن گرفت. شدت باران به حدی بود که امکان اطراق در پناهگاه ساحلی نبود و به ناچار باید به داخل غار بالای تپه پناه می بردیم. وقتی داخل غار دوباره آتش درست کردیم و کنار آن نشستیم تا لباس های خیس خود را خشک کنیم متوجه شدم که خدامراد در طول روزهایی

که هوا خشک و آفتابی بوده ، مقدار زیادی هیزم خشک را از گوشه و کنار جنگل جمع کرده و در حفره هایی داخل غار و نزدیک آن برای روز مبادا انبار کرده است.

در حالی که از نوشیدن فنجان چای داغ در آن صبح بارانی و سرد لذت می بردم به هیزم ها اشاره کردم و گفتم:" شما می دانستید که هوا اینجوری می شود!؟"

خدامراد با لبخند گفت:" هر انسانی که در طبیعت زندگی می کند و بهتر بگویم با طبیعت قهر نکرده است می داند که دیر یا زود ، امروز یا فردا مثلا هوا به شدت گرم می شود و ذخایر آب نوشیدنی کم می شود و یا چند ماه آنسوتر هوا به شدت سرد و یخبندان خواهد شد و سوخت و وسایل گرما زا ارزش جواهررا پیدا خواهند کرد. همینطور کسی که در منطقه زلزله خیز زندگی می کند خوب می داند که در آینده ای نه چندان دور زمین زیرپایش دیگر پایدار و استوار نخواهد بود و خلاصه اینکه همیشه طبیعت آن سمت ناخوشایند چهره خود را روزی به ما نشان خواهد داد. اینکه انسان در مقابل رفتارهای قابل پیش بینی طبیعت احتیاط های لازم را به خرج دهد و اقدامات پیشگیرانه انجام دهد واکنشی کاملا طبیعی است. پیشنیان ما از هزاران سال پیش اینکار را انجام می دادند و در واقع به دلیل همین پیشگیری ها بوده که نسل شان ادامه یافته و ما اجازه و فرصت تولد و زندگی پیدا کرده ایم."

نفسی عمیق کشیدم و کمی در خود فرو رفتم. به چند روز قبل فکر کردم و اینکه چقدر هوا بهاری و آفتابی و زیبا بود  و بعد چشمانم را به هوای گرفته و بارانی بیرون غار دوختم. هیچ نشانی از گرمای خورشید و نسیم فرحبخش بهاری نبود. هرچه بود سیلاب باران بود و سرما و رطوبت! انگار همه لحظات خوش و احساسات زیبایی که دیروز داشتم توهم و خیالی بیش نبودند و آنچه در آن لحظه واقعیت داشت رگبار باران بود و پناه گرفتن در غاری سرد و نمور برای زنده ماندن و بقا!

خدامراد انگار افکارم را تعقیب می کند گفت:" با یک تغییر ساده در شرایط زندگی ، روح و احساس انسان هم به سرعت متحول می شود و با گذر زمان انسان  به تدریج همه چیزهایی که روزی واقعیت محض و تغییر ناپذیر می پنداشت را از یاد می برد و به باورها و پندارهایی کاملا دیگرگونه و متفاوت دست خواهد یافت. این ویژگی زندگی از یک جهت عالی است چون یکنواختی و روزمرگی ساخته ذهن بشر را محو و متلاشی می کند. اما از جنبه دیگر بسیار ناخوشایند است چون اگر انسان مواظب نباشد ممکن است اصل وجودی خود را در جریان این تحولات پی در پی و تمام ناشدنی از دست بدهد و شبیه تکه چوبی شود روی رودخانه هستی که هر جا رودخانه اراده کند برود و به هر سنگی که سرراه سبز شود کوبیده شود."

لبخندی سردی بر گوشه لبانم نشست. فنجان داغ چای را به لبانم نزدیک کردم و جرعه ای از آن نوشیدم. گرمای چای حس خوب و آشنایی را به من بازگرداند. اشاره ای به آتش و چای و هیزم و وسایل محدود داخل غار کردم و گفتم:" و در واقع آدمی باید تلاش کند که با فراهم ساختن حداقل امکانات برای خود ، اجازه ندهد که طبیعت و زندگی او را به هر سمتی که می خواهند بکشاند و زیر هر سیلاب و بارانی که می آید غرق کند!؟"

خدامراد سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:" البته که باید چنین باشد. ممکن است الان تو در آرامش کامل به سر می بری. هر روز صبح سرکار می روی و غروب خسته به منزل برمی گردی و در کنار زن و فرزند و خانواده آرام می گیری. این اتفاق ممکن است ماه ها و سال ها ادامه یابد. به شکلی که گمان کنی ابدی است وقالب زندگی تو همین است. تو به این قالب عادت می کنی. همه افکار و گفتار و اعمال تو بر اساس این قالب معنا می شوند. فیلم هایی که می بینی ، دوستانی که پیدا می کنی ، روش تغذیه ، باورها و ارزش های تو همگی با این قالبی که در آن قرار داری معنایی جدید پیدا می کنند. حتی آرزوهای تو هم با قالبی که در آن قرار گرفته ای تنظیم می شوند.

اما ناگهان اتفاقی می افتد که در قالب قبلی تو اصلا پیش بینی نشده بود و یا احتمال وقوعش فقط در فیلم های سینمایی امکان پذیر بود. زلزله ای می آید. تصادفی رخ می دهد. کسی سرت را کلاه می گذارد و دارایی و هستی ات را بالا می کشد و در می رود و ناگهان تو خود را بین زمین و آسمان معلق می بینی. قالب قبلی زندگی ات به یکباره محو و نابود می شود و تو در بین هزاران قالب جدید و غریب معلق و پادرهوا می مانی. از طرفی می خواهی به هر قیمتی که شده همان شیوه و روش و شرایط قبلی زندگی را که عادت داشتی برای خود فراهم کنی و از سوی دیگر می بینی در قالب جدیدی که قرار داده شده ای ، باید به گونه ای متفاوت عمل کنی! مثلا اگر قبلا عادت داشتی ساعت ها در زیرنورخورشید ورزش کنی و قدم بزنی ، در قالب جدید باید ماه ها در گوشه غاری پنهان شوی و خورشید را نبینی. به مرور که می گذرد قالب و شیوه قدیم زندگی ات تبدیل به یک چیز رویایی می شود و تو در قالب جدید از آن شیوه زندگی و از آن خانواده و دوستان و آرزوها ، چیزی جز یک خیال کمرنگ به خاطر نمی آوری. آن وقت فقط یک فنجان داغ چای می تواند تو را به خود آورد و به روح تو تلنگری بزند که آهای دوست من مواظب باش اصل وجودت را از دست ندهی!"

خدامراد ساکت شد و به شعله های آتش خیره شد. برقی عجیب در چشمانش موج می زد. انگار می خواست مطلب مهمی را به من بگوید و کلمات مناسب را پیدا نمی کرد. برای اینکه کمکش کرده باشم گفتم:" اتفاقا در دانشگاه و بین دانشجویان اینجور آدم ها را زیاد دیده ام. آدم هایی که به یکباره با دور شدن از شهر و دیارشان و ورود به محیط دانشگاه ، ناگهان با تمام گذشته خود خداحافظی می کنند و موجودی جدید می شوند. اگر تا دیروز چروکیده بودن لباس اصلا برایشان مهم نبود امروز از کنار اتو لحظه ای فاصله نمی گیرند. حتی دستمال و پول های خود را هم اتو می کنند. آنها که تا دیروز در دامن طبیعت آزاد و یله دراز می کشیدند و با خاک و گل و شکوفه درددل می کردند ، اکنون فقط به موزیک های خاصی گوش می دهند که طبیعت هزارسال هم که تلاش کند نمی تواند این موزیک های عجیب و غریب را تولید کند. حتی بعضی از آنها برای آرام شدن و تجربه حالات احساسی جدید ساعت ها به صداهای ضبط شده از طبیعت مثل شرشر باران و رعد و برق و جریان رودخانه و صدای باد گوش می دهند. غافل از اینکه در گذشته ای نه چندان دور در محله ای که چندان هم دور نیست آنها بدون هیچ واسطه ای می توانستند همین صداها را مستقیما تجربه کنند و بی واسطه با طبیعت تماس بگیرند."

خدامراد صحبت مرا ادامه داد و گفت:" و جالب وقتی است که مثلا تعطیلات آخر ترم فرا می رسد و این اشخاص باید به شهرها و محل زندگی کودکی خود برگردند. آنها هر چه به مقصد نزدیکتر می شوند دگرگون تر می شوند و پوست جدید خود را کنده و دوباره در همان قالب قدیمی قرار می گیرند. در این حالت آن دوستان دانشگاهی که به حسب اتفاق با او برخورد می کنند از این پوست اندازی سریع دچار حیرت می شوند و نمی دانند کدام رفتار را باور کنند. اما تکه چوب شناور روی رودخانه خودش خوب می داند که به خاطر شرایط جدید او ناچار است متحول شود و اگر غیر از این عمل کند ، محیط و مردمان اطراف او را پس خواهند زد و او از بین خواهد رفت."

آنگاه خدامراد حبه ای قند درشت را از قندان برداشت و آن را مقابل چشمان من گرفت و گفت:" این حبه قند شیرین ادعای بزرگی دارد. او می گوید من هر جا بروم و در هر محیطی قدم بگذارم حبه بودن و شیرینی خودم را از دست نمی دهم. او می گوید ویژگی های خاص وذاتی و منحصر به فردی دارد که مانع از تغییر حالت و چهره او می شود. این حبه ادعای بزرگی دارد مگه نه؟"

به حبه قند خیره شدم و هیچ نگفتم. خدامراد آن را به نزدیک فنجان چای خود برد و به یکباره داخل فنجان نداخت. قند شروع به آب شدن کرد. خدامراد به آن اشاره کرد و گفت:" اما وقتی وارد محیط جدید شد و از محیط قبلی دور افتاد. تازه متوجه شد که قوانین اینجا با قوانین محیط قبلی فرق می کند. او وقت زیادی ندارد و باید به سرعت تغییر شکل دهد. چه بخواهد چه نخواهد این اتفاق باید بیافتد. اما او اصرار دارد شرایط قبلی را به هر قیمتی که شده حفظ کند. سعی می کند اما نمی تواند . ذرات وجودش به تدریج فرومی پاشد و او حالت جامد بودن قبلی اش را ازدست می دهد. "

آنگاه خدامراد چاقویی از جیب درآورد و آن را داخل فنجان گذاشت و شروع کرد به هم زدن آن! حبه قند در چشم به هم زدنی آب شد و دقیقه ای بعد دیگر هیچ اثری از آن در فنجان نبود. محو شده بود.

خدامراد گفت:" می بینی به همین سادگی قند دیگر حبه نیست. او و همه آرزوهایی که داشته به یکباره در محیط جدید متحول شده و به موجودی جدید تبدیل شده است. تمام خاطراتی که از قبل داشته هم الان به یک خواب تبدیل شده است. و او الان دارد خودش را با شرایط زندگی جدیدش وفق می دهد. "

خدامراد لبخندی زد و گفت:" دوستانه به تو می گویم دیگر این چیزی که داخل فنجان است حبه قند نیست!"

نفسی عمیق کشیدم و به چهره خدامراد خیره شدم. با لجاجت گفتم:" اما حضورش را در همه ذرات آن فنجان چای می توانیم حس کنیم. او چای را شیرین کرده است و مزه شیرین و آشنای او را هر بار که به این فنجان مراجعه می کنیم می توانیم حس کنیم. شاید دیگر در قندان حضور نداشته باشد اما از جای خالی اش در آن گوشه قندان می توانیم حدس بزنیم که روزگاری یک حبه قند بوده که آنجا می نشسته و برای بقیه از پایداری خودش حرف می زده. این ها را که نمی توانیم انکار کنیم!"

خدامراد که همچنان لبخند می زد گفت: " این جملات شاعرانه و احساسی گره ای از کار حبه قند محو شده باز نمی کند. او دیگر بین دوستان و آشنایان و اهل خانواده اش نیست. او الان فقط مولکول های آب و ذرات چای شناور در آب را می بیند و فضای فنجان را! او حتی نمی تواند روزگار قندانی خویش را به خاطر بیاورد."

سپس خدامراد از جا برخاست و به سمت در غار رفت و در حالی که به ریزش شدید باران خیره شده بود ادامه داد:

"از این به بعد اگر دیدی انسانی مغرورانه می گوید که محال است شرایط محیطی و اطرافیان روی او و ارزش هایی که به آنها معتقد است تاثیر بگذارد به او هشدار بده که فریب این غرور بیجا را نخورد که موقع رفتن به محیط جدید اولین چیزی که هدف تغییر قرار می گیرد اصل وجودی اوست.

با همین غرور هزاران انسان پاک و نجیب به صحنه های زشت و نامناسب خیره می شوند و به سمت کارهای ناشایست می روند و مغرورانه مطمئن هستند که اصالت وجودی خود را همچنان حفظ می کنند. اما به مرور زمان مثل قندی که در آب حل می شود ناگهان می بینند از اساس چیزی بنیادی را از دست داده اند و نه تنها ریخت و قیافه و شکل و قواره قبلی خود را از دست داده اند بلکه اطرافیانش هم آدم هایی بالکل متفاوت با قبل هستند و اصلا نمی فهمند که او چه می گوید!؟"

از قوری کنار آتش دوباره فنجان خود را پر کردم و فنجان به دست سمت ورودی غار رفتم و کنار خدامراد ایستادم و گفتم:" پس با این حساب انسان هیچوقت نباید تغییر کند. چون به محض اینکه تغییری در شرایط زندگی ، شغل ، اطرافیان ، شیوه تغذیه و تفریح رخ دهد ، مستقیما این تغییر مثل آئینه روی اصل وجودی فرد تاثیر می گذارد و او دیگر نمی تواند به قبل برگردد. و اگر فکر می کند این قالب قبلی خیلی ارزش دارد پس به ناچار باید با چنگ و دندان دفاع کند و مقاومت کند تا شرایط عوض نشود که اگر چنین شود او هم با شرایط تغییر می کند و دیگر تضمینی نیست که تعصب و حساسیت ها مثل قبل باشد!"

خدامراد سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:" دقیقا! اگر می خواهی قالب را عوض کنی باید بپذیری که قالب جدید در تمام ساختار وجودی تو تحولی متناسب با شرایط جدید را باعث خواهد شد. وقتی در قالب جدید جای گیری دیگر مثل الان فکر نمی کنی ، دنیا را به شیوه ای متفاوت می بینی و قضاوت هایت دیگر مثل الان نیست. تو در قالب جدید دنیا را به شیوه ای جدید می بینی و چون انسان ها عادت کرده اند که چیزی را که می بینند باور کنند. باورهای تو هم به تدریج با آنچه می بینی متحول خواهند شد. هر وقت خواستی به استقبال تغییری بروی ، این تحول در اصالت وجودی خودت را هم مواظب باش. اگر این تحول خوشایندت نیست اصلا به سمت آن تغییر نرو که بازگشتن از آن به این نقطه ای که هست خیلی مواقع ناممکن است."

جرعه ای از چای داغ را سرکشیدم و به صدای باران گوش سپردم. آرزو کردم که ای کاش باران بند بیاید و دوباره بتوانم در ساحل دریاچه آفتاب را ببینم. با خودم گفتم که دیریازود این اتفاق خواهد افتاد.

 

ازدواج، یعنی همین!

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
 
استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟
 
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
 
استاد پرسید: چه آوردی؟
 
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم.
 
استاد گفت : عشق یعنی همین!
 
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
 
استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
 
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
 
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.
 
استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین!!

ایــــمان یـــک کــــوهــــنورد

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.
ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود. شب ، بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همان طور که از کوه بالا می رفت پایش سر خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است! ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان و زمین معلق ماند. در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند.
خدایا کمکم کن.

ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد: چه می خواهی ؟
ای خدا نجاتم بده.

صدا ادامه داد : واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم ؟
البته که باور دارم.

صدا همچنان کوهنورد را همراهی میکرد : اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن !

یک لحظه سکوت . . . ! و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت !!!

شما نجار زندگی خود هستید !

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر
و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آری ، درست است .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.

مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.

یک داستان کوتاه

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»

متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.

پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»

مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.

بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.
 

آرشیو داستانهای خیلی کوچولو