جوک و اس ام اس-عاشقانه ها

داستانهای کوتاه زیبا و مطابل جالب و عاشقانه برای شما

جوک و اس ام اس-عاشقانه ها

داستانهای کوتاه زیبا و مطابل جالب و عاشقانه برای شما

لحظه های بی تو (فصل هفتم)

روزها از پی هم می گذشتند و این آشنایی لحظه به لحظه بیشتر و ریشه اش در دل های جوان شهروز و شقایق محکمتر می شد کسی چه می دانست سرنوشت آن دو را به چه جاهایی که نمی خواست بکشد و کدامیک بیشتر بر سر پیمان استوار می ماند.
در طور یک هفته نخست اغلب روزی یکی دو ساعت از طریق تلفن با هم در ارتباط بودند هر روز صبح شقایق زودتر از وقت همیشه از خواب بیدار می شد و شهروز را با تلفن بیدار می کدر و تا شب چندین بار با هم تماس می گرفتند در یکی از این روزها شهروز به شقایق گفت:
- فکر نمی کنی دیگه وقتش رسیده که همدیگر را ببینیم؟
- چرا ولی چطوری؟
- خب با هم یه جایی قرار می گذاریم ناهار و عصرونه ایی....
- باشه حالا یه فکری می کنم
- نه اینطوری نمیشه فردا برای ناهار می خوام ببینمت
- شاید نتونم
- شاید نداره حتما باید ببینمت
- خب صبر کن تا فردا خودم بهت خبر می دم

روز بعد طبق معمول روزهای دیگر صبح زود شهروز با صدای خوش آهنگ شقایق از خواب برخاست ابتدا وعده ناهار را به او یادآوری کرد و پس از اینکه از او قول مساعد گرفت قرار شد شقایق ساعت ملاقات را نزدیک ظهر مشخص کند.
عقربه ها ساعت دوازده ظهر را نشان می دادند که شقایق به شهروز تلفن زد و برای ساعت یک بعد از ظهر وعده ملاقات گذاشتند
شهروز شیک ترین لباس هایش را پوشید بهترین ادوکلنش را مصرف کرد و با چهره ای خندان و شاد راهی محل مورد نظر گردید.
آرام و قرار نداشت مرتب به ساعتش نگاه می کرد و چشم از مسیری که شقایق از آنجا آمد بر نمی داشت. مدتی از زمان توافق شده گذشته بود و از شقایق خبری نبود رفته رفاه دلشوره و نگرانی بر بی قراری و اضطرابی که به جان شهروز افتاده بود می افزود این پا و آن پا می کرد و او در محدوده محل قرار ملاقا ت بالا و پایین می رفت. حالتی عصبی داشت قلبش به شدت به در و دیوار سینه اش می کوفت. این وضعیت تا زمانی که شقایق چند متر پایین تر از او در آن طرف خیابان از تاکسی پیاده شد ادامه داشت و سرانجام شقایق با 10 دقیقه تاخیر در وعده گاه حاضر شد و به شهروز پیوست و آندو پس از سلام و احوالپرسی شانه به شانه هم شروع به قدم زدن کردند.
در طول مسیری که تا رستوران مورد نظر می پیمودند صحبت چندانی میانشان مطرح نشد...شرم اولین دیدار میانشان حریم رویایی و قشنگی مشخص می کرد که هیچ یک جرات گذشتن از آن را نداشتند در دل هر دو طوفانی بپا بود ولی دل شهروز که جوانتر و کم تجربه تر بود به دریای خروشانی می مانست که امواج بلند بالایش مدام با سرکشی خود را به در و دیوار دل بیتابش می کفتند.
به هر شکل این زمان نیز طی شد و شهروز و شقایق به رستوران دنج و شیکی که از ابتدا با هم وعده کرده بودند گذشتند. رسستوران بسیار خلوت بود و آنها می توانستند هر چا که مایل بودند را برای نشستن انتخاب نمایند به همین دلیل با توافق یکدیگر میزی را به هم نشان دادند و مقابل هم پشت میز نشستند.
در این زمان شهروز که در طول راه فقط چشم به آسفالت خیابان دوخته و سرش را بالا نیاورده بود فرصت پیدا کرد به چهره پری وش شقایق نگاه کند
خدای من واقعا برای ساخت و ساز این چهره سنگ تموم گذاشتی.
شهروز چنان درتناسب و ترکیب خوش چهره او غرق شده بود که توجهی به اطرافش نداشت ظرفیت دلش را برای هضم اینهمه زیبایی طبیعی بسیار کم می دانست. زبانش بند آمده بود نمی دانست چه باید بگوید. چنان غرق در شقایق بود که گارسونی که منوی غذا را روی میزشان گذاشت و از آن جالبتر طرز نگاهش به شهروز را اصلا ندید.
شقایق که متوجه وضعیت شگفت انگیز شهروز شده بود و دلش نمی خواست حال قشنگ او را خراب کند در این زمان لبانش را به سخن گشود و گفت:
- آقا شهروز....

شهروز گویی از خوابی سنگین بیدار شده باشد چند بار پیاپی پلک هایش را به هم زد چشم هایش را مالید لبخندی بر سیمای زیبای شقایق پاشید و گفت:
- ببخشید...حواسم نبود غرق در زیبایی های بی نظریتون بودم....

و پس از مکث کوتاهی افزود
- می تونم ازتون خواهش کنم به من آقا نگین؟
-پس چی بگم؟
= شهروز...شهروز خالی قشنگتره منم راحتترم...
شقایق دوباره خنده قشنگی کرد که دندان های مرمریش را هویدا نمود و گفت

- باشه ...حالا که اینطور راحتتری باشه.. پس تو هم به من همون شقایق خالی بگو...بهتره توی صحبتامون همدیگرو جمع نبندیم.

سپس نگاه پر معنایی به چهره شهروز انداخت و ادامه داد:
- شهروز عزیزم....

گل از گل شهروز شکفت و گفت:
- خب حالا شد.. از این بهتر نمی شه فرشته من در خدمتم....
- الهی قربون حرف زدنت برم نمی دونی چقدر حرفاتو دوست دارم

شهروز به نرمی گفت:
- خدا نکنه......

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- دفعه اولیه که می بینمت نمی دونم چی باید بگم و چکار کنم

شقایق خندید و باز هم شهروز افزود:
- من فدای خنده های قشنگت چی می شد من فدای تو بشم؟
- نه عزیزم تو حیفی, تو جوونی و هنوز خیلی کار داری این منم که دیگه راهی رو که باید می رفتم رفتم......

شهروز اخم هایش را در هم کشید و گفت:
- نه این حرف رو نزن من حالا حالا ها باهات کار دارم مگه به همین راحتی ها ولت می کنم؟!!!
- خیل خوب الان گارسون میاد صورت غذا بگیره زود باش غذا انتخاب کن.

شهروز قیافه حق به جانبی به خود گرفت منوی غذا را به طرف شقایق چرخاند و گفت:
- نه قشنگم خانم ها مقدم تر هستند تو اول باید انتخاب کنی.

شقایق با ناز دلنشینی که در حرکاتش به چشم می خورد خنده زیباتری کرد و گفت:
- چقدر تو خوبی بسیار خب من انتخاب می کنم.
- من یه پیتزای قارچ و گوشت و یه ظرف سیب زمینی سرخ کرده می خورم و تو چی می خوری؟

شهروز توجهی به سوال شقایق نکرد و پس از اینکه کلا او به پایان رسید گارسون را صدا کرد:
- گارسون.....

گارسون با متانت و ادب موزونی که در رفتارش بود به سرعت خود را سر میز آن دو عاشق نوپا رساند لبخند دوستانه ای نثار آنها کرد و گفت:
- چی میل دارید؟
- لطفا دو تا پیتزای قارچ و گوشت دو تا نوشابه یه سالاد و یه سیب زمینی....

گارسون دستور آنها را وارد لیست کرد و رفت
شقایق خطاب به شهروز
- تو هم قارچ و گوشت دوست داری من که خیلی دوست دارم
- نه عزیزم البته آره چون تو دوست داریم منم دوست دارم
- یعنی چی؟ تو که دوست نداری چرا غذای دیگه ای سفارش ندادی؟

شهروز لبخند عاشقانه و دوستانه ای بر روی شقایق پاشید و گفت:
- دلم می خوری بخورم..اینطوری بیشتر بهت احساس نزدیکی می کنم.

باش نشیدن این جمله از زبان شهروز لرزش خفیفی در سلول های تن شقایق موج انداخت و حس کرد چیزی درون قلبش فرو می ریزد تا کنون کسی تا این حد به اوتوجه نکرده و به خواسته هایش اهمیت نداده بود . به ناگاه حس کرد محبت شهروز در دلش ده چندان شد. دلش می خواست این جوان نازنین را در آعوش بکشد و سخت بفشارد.
تفکراتی که ناگهان در ذهن شقایق شکل گرفت موجب شد حلقه ای از اشک دیدگانش را در خود بگیرد و این وضعیت شقایق از چشمان تیزبین شهروز مخفی نماند او با دیدن اشکی که در چشم های ستاره باران شقایق حلقه زده بود دست و پایش را گم کرد و با لکنت زبان گفت
- چی...چی...چی شد؟ چرا گریه می کنی؟ حرف بدی زدم؟ منو ببخش تورو خدا گریه نکن...منو ببخش...!

شقایق بغص را در گلویش فرو داد به زحمت لبخندی به روی لب های خوش حالتش آورد و گفت:
نه عزیزم چیزی نیست این رفتار محبت آمیز تو بود که منو تحت تاثیر فرار داد.
شهروز گفت:
- اگر ناراحت می شی دیگه کاری که ناراحتت می کنه نمی کنم.

شقایق که می کوشید به حالت عادی باز گردد گفت:
- نه اصلا اینطور نیست از برخورد ها و عکس العمل هات لذت می برم.

و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- یعنی من لیاقت تو رو دارم؟
لبخند گذرایی به روی لب های شهروز ظاهر شد و گفت:
- این منم که باید لیاقت تو رو داشته باشم.

در این زمان گراسون پیش غذایی که سفارش داده بودند را آورد و روی میز چید شهروز ابتدا با چنگال خودش یک برش از سیب زمینی سرخ کرده برداشت و آن را جلوی دهان شقایق گرفت و گفت:
- دلم می خوا د اولین ناهاری که با هم می خوریم رو تو افتتاح کنی

شقایق دهان زیبا و کوچکش را گشود و سیب زمینی را در آن جای داد...برق قشکنی از دریچه چشم قشنگش بیرون جهید و به دیدگان شهروز ریخت لبخندی زد و گفت:
- من نمی دونم باید این همه محبت چکار کنم.
- نمی خواد کار مهمی کنی فقط اونجور که دلم می خواد دوستم داشته باش.
- دوستت که دارم ولی منظورم اینه که آخرش محبتات منو می کشه.

هر دو با هم خندیدند.
آرام آرام پیش غذایشان را می خوردند و گپ می زندند. کمی که گذشت شهروز گفت:
- شقایق ...
- جانم...
- حالا خودمونیم با من می خوای چه بکنی؟
- فعلا که هستیم تا ببینیم آینده چی میشه...
- نه این که نشد جواب
- خوب پس باید چی بگم
- هیچی , بگو تا کجای راه واستادی؟
- تا آخرش.....
- تا آخرش؟.....

شقایق سرش را بلند کرد و در چشم های شهروز دیده دوخت:
- آراه دیگه توقع داری چکار کنم؟
- تو میدونی پرداختم تاوان این دوستی چقدر سنگینه؟ مردش هستی؟
- منطورت چیه؟
- خوب مثلا اگه کسی از ارتباط من و تو با خبر بشه و به فرض منو بندازن تو زندون تو چکار می کنی؟
- همه زندگیم رو رها می کنم و میان تا روزی که آزادت کنن پشت در زندون می شینم.
- بارک الله یعنی من ارزش این کار دورو دارم؟
- البته ارزش تو خیلی بیشتر از این حرفاس

گارسون دو ظرف محتوی پیتزا مقابل آنها گذاشت. شهروز دست در جیبش کرد و به گارسون انعام داد.
شهروز و شقایق ظرف های پیش غذا را کناری گذاشتند و مشغول صرف ناهار شدند مدتی سکوت میان آن دو حاکم بود و پس از چندی این شهروز بود که سکوت را می شکست:
- میدونی عزیز دلم, راهی که من و تو قدم توش گذاشتیم راه دشواریه, پستی و بلندی زیاد داره من که طاقت هر ناملایمتی رو دارم و خودمو برای همه چیز آماده کردم حالا باید با تو در این رابطه صحبت کنم....خودت بهتر میدونی که اختلاف سنی ما خیلی زیاده و جامعه به هیچ وجه این رو نمی پذیره.ممکنه اگه کسی از رابطه مون بویی ببره برای جفتمون گرون تموم بشه. شاید هم کار به جاهای باریک بکشه. من در دلم رو به روی تو باز کردم و تو رو توش حسابی جا دادم اگه امروز با هم به توافق کامل برسیم دیگه درش رو می بندم و نمی ذارم از توش بیرون بری. توی همین مدت کم احساس می کنم خیلی دوستت دارم اینم میدونم که نباید به هیچ زنی گفت دوستت دارم چون از همون وقته که شروع به آزار دادنت می کنه. ولی من به تو می گم به تو می گم که دوستت دارم.
- بر هیچان شهروز لحظه به لحظه افروده شد و نفس نفس می زد و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- عشق من و تو مث دریا می مونه یه دریای طوفانی که آدمو با خودش به هر جا دلش می خواد می بره. نمی دونم شعر دریای طوفانی رو شنیدی؟

شقایق تحت تاثیر سخنان شهروز قرار گرفته و محو تماشای او بود وقتی صحبتهای شهروز به پایان رسید گفت:
- منم دلم می خواد توی این دریای طوفانی شونه به شونه تو شنا کنم ولی نکنه یه موقع منو جابذاری و خودت به ساحل برگردی؟
- نباید شنا کنی باید به عهده دریا بذاری ببینی به کجا می برتت.... غزیزم تو یه زن کامل و فهمیده ای از قدیم گفتن اگر زنی در سینی بالای سی عاشق بشه عشقش حقیقیه منم می خوام روی همین عشق حقیقی سرمایه گذاری کنم. حالا برام بگو احساس واقعی تو نسبت به من چیه؟
- اگه دوستت نداشتم الان باهات ناهار نمی خوردم اگه دوستت نداشتم خودم باهات ارتباط برقرار نمی کردم...منم دوستت دارم کجای دنیا پسری به این فهمیدهگی و پختگی در سن بیست سالگی مث مردای پنجاه ساله فکر می کنه و تجربه داره پیدا می کنم. تو برای من یه مرد ایده آلی که خدا به من هدیه داده و سعی می کنم تا جایی که می تونم ارزش های والای عشقمون رو بدونم.

برقی از خوشحالی از چشم های شهروز بیرون می جهید او توقع شنیدن این سخنان را از زبان شقایق نداشت به همین خاطر دست هایش را به سوی او دراز کرد و گفت:

- اگه پایبند به پیمانت هستی دستت رو بذار توی دستم...

شقایق همینطور که دستش را به سوی دست شهروز می برد گفت:
- برای جی؟ می خوای چکار کنی...
- می خواهم با هم عهد ببنیدیم.

و وقتی دست راست شقایق در دستهایش جای گرفت, نگاه نافذش را مستقیما در چشم های زیبای او ریخت دست شقایق را محکم در دست هایش فشرد و گفت:
- از الان تا همیشه من و تو زیر سایه حضرت علی با هم عهد می بندیم که با هم و برای هم زندگی کنیم تحت هیچ شرایطی به هم خیانت نکنیم و تا ابد به عهدمون پایبند باشیم...
شهروز سکوت کوتاهی کرد و محکم تر و با اراده تر از همیشه گفت:
- یا علی.....
- یا علی....

قطرات اشک از چشمان شقایق همچون ابر بهاری بارید آغاز کرده بود و از گوشه چشم های خوش رنگش در حاشیه گونه ها مانند جویباری راه خود را به چانه و از آن به زیر گردنش باز می کرد گریه به چهره و از آن افزون تر به چشمان شقایق زیبایی و شفافیت بیشتری بخشیده بود و این حالت شهروز را به هیجان می آورد او بدون اینکه بداند در کجا نشسته دستهای گرم شقایق که لحظه به لحظه بر حرارت آن افزوده می شد را به لبهای داغ و پر شور خود چسباند و پی در پی می بوسید. باران بوسه ها بر دستان ظریف و خوش تراش شقایق احساسات او را نیز تحریک کرد و همین موجب شد شقایق با صدای بغض آلودشت مرتب بگوید:
- قربونت برم قربون مهربونیان قربون صفا پاکیت عزیزم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم...تا ابد, تا همیشه تا جایی که عشق می تونه ابراز وجود کنه...

و هق هق گریه امانش نداد تا باز هم از احساس خود بگوید...
شهروز در میان هیجانی که سراسر وجودش را در خود گرفته بود ناگهان به یاد آورد در رستوران هستند و کمی بیش از حد احساساتی شده اند ولی خوشبختانه بحوز آن دو کسی در آن رستوران دنج حضور نداشت و کارکنان رستوران هم در اشپزخانه بودند پس رو به شقایق کرد و گفت:
- قربون اشکای قشنگت...غذاتو بخور من همه زندگیمو فدای یه لبخند و یه نگاه عاشقونت می کنم.. به خدا قسم تا آخر عمرم یک نفس هم ازت دور نمی شم حتی اگه تو هم فراموشم کنی من از یادت جدا نمی شم

شقایق کی دستمال کاغذی برداشت و اشکهایش را پاک کرد سپس آن را روی میز انداخت. شهروز دستمال را برداشت بوسید و روی دیدگانش گذاشت. پس از آن را داخل جیب سمت چپ پیراهنش بر روی قلبش گذاشت و گفت:
- این اولین یادگاری عشقمونه ...یادگاری تو به من...

شقایق نمی دانست در برابر اینهمه احساس چه باید بکند.فقط می خندید و با برق چشمانش او را تحسین می کرد. از داخل کیفش بسته سیگاری بیرون آورد یکی از سیگارها را گوشه لبهایش گذاشت و روشن کرد.. شهروز به حلقه های دودی که از میان دو لب گوشت آلود و سرخ شقایق خارج شد چشم دوخته بود و در ذهنش هزاران حرف برای گفتن داشت ولی ترجیح می داد چیزی نگوید.
وقتی سیگار شقایق تمم شد رو به شهروز کرد و گفت
- موافقی یواش یواش بریم؟
- چطور؟ هنوز که غذایت تموم نشده
- چرا سیر شدم یه کم دیر شده و هاله توی خونه نگران می شده از همه مهمتر چنان منو غرق در عشق کردی که همین برام کافیه.

شهروز خندید و از گارسو ن که تازه از آشپزخانه بیرون آمده بود صورتحساب خواست پس از پرداخت صورتحساب از جایش برخاست دستش را به سوی شقایق دراز کرد او را هم از پشت میز بلند کرد و شانه به شانه هم از رستوران خارج شدند.
در آن لحظه شورانگیز در رستوران دنج و خلوت تنها خداوند و فرشته سرنوشت شاهد عشق و جنون دو قلب عاشق و شوریده بودند و همین برای شهادت به پیمانی که میان آن دو بسته شد کافی بود پس از اینکه آنها با هم پیمان عشق بستند فرشته سرنوشت لبخند شیرینی نثارشان کرد بالای سرشان امد و بر سر هر کدام بوسه ای گرم و شیرین کاشت و برای اتوار بودن هر چه بیشتر عهر و پیمانشان دعا کرد..
خداوند نیز از صحنه عاشقانه و پر احساسی که شهروز و شقایق خالقش بودند و او نیز ار پس ابرها ناظرش بود به وجد آمده و در آسمان ها به قهقه می خندید... چه روز قشنگ و خاطره انگیزی بود آن روز ...

 

ادامه دارد ...

لحظه های بی تو (فصل ششم)

شنبه صبح وقتی شهروز در بسترش دیده گشود ابتدا چیزی به خاطر نمی آورد سر درد شدیدی آزارش می داد تا طلوع صبح دیده بخواب نداده بود..پس از چند لحظه به یاد آورد که امروز شنبه است و چقدر انتظار این روز را می کشیده به سرعت اما با سنگینی از جایش برخاست و در بستر نشست. کمی فکر کرد و بعد از تختخواب بیرون آمد و از اتاقش خارج شد
دست و صروتش را شست و لباس پوشید میل به صبحانه نداشت پس از آن صرف نظر کرد و از منزل خارج شد عقربه های ساعت هشق و سی دقیقه را نشان می دادند و مثل این بود که آن روز نیز همچون دیروز هیچ عحله ای برای گذر زمان نداشتند.
شهروز به چند جایی که باید در رابطه با شرکت مهندسی شان سرکشی می کرد سر زد و به این وسیله زمان را با سرعت بیشتری پشت سر گذاشت . سپس وقتی عقربه ساعت روی یازده متوقف شد در دفتر کار یکی از دوستانش گوشی تلفن را برداشت و با دستی لرزان شماره شقایق را گرفت. التهابش به حدی زیاد بود که صدای قلبش را به وضوح می شنید و حتی اگر کسی به دقت به سینه اش نگاه می کرد حرکت تند ضربان قلبش را از روی لباس نازک تابستانی اش به راحتی می توانست ببیند.
نفسهایش به شماره افتاد بود....چند بوق پیاپی و سپس صدای گوش نواز و آرام بخش شقایق...ولی شهروز نمی دانست به جای آرامشی که بار اول از شنیدن صدای او به جانش می ریخت چرا این بار اضطراب و التهابش دو چندان شده بود و نمی توانست سخن بگوید..
صدای شقایق از آن سوی خط در گوش شهروز طنین انداخت...
الو...بله....الو....
نزدیگ بود شقایق گوشی را روی تلفن بگذارد که شهروز با تن مردانه صدایش که از شدت اشتیاق همراه با اضطراب می لرزید گفت:
سلام
در صدای شقایق نیز لرزش خفیفی به خوبی حس می شد:
- سلام...شمائین؟ خیلی منتظر شدم
هنوز شهروز دستخوش ارتعاشات درونی بود:
- می بخشین منتظرتون گذاشتم....
- خواهش می کنم...روز تعطیل خوش گذشت....؟
- چه عرض کنم....جای شما خالی.

شهروز که به درستی نمی دانست چه باید بگوید تا سر صحبت باز شود کمی فکر کرد و سپس گفت:
- وقت دارین یه کم با هم صحبت کنیم؟ بی موقع که مزاحم نشدم؟

شقایق خندید و گفت:
- نه خواهش می کنم...دخترم بیرون رفته و من توی خونه تنهام...

آنها یک ربع با هم صحبت کردند و در پایان شهروز گفت:
- من نمی تونم از اینجا راحت باهاتون صحبت کنم.بهتره بعد از ظهر حدود ساعت دو از خونه تماس بگیرم.

شقایق با حالت قشنگی که به صدایش داد گفت:
- بله متوجه هستم از حالت صحبت کردنتون معلومه نمی تونین حرف بزنین
- پس اگه اجازه بدین فعلا تماس رو قطع کنیم..ناراحت که نمیشن؟
- نه اصلا حدود ساعت دو منتظرم
- توی خونه برای صحبت کردن با من مشکلی که ندارین؟
- نه فقط اگه یه موقع دخترم بود یه جوری شما رو متوجه می کنم و بعد خودم باهاتون تماس می گیرم.
- بسیار خوب چیزی که لازم ندارین؟
- شما لطف دارین ازتون ممنونم.

زمانی که شهروز گوشی را گذاشت هیجان بخصوصی در وجودش شعله می گشید...احساس می کرد چیزی درون قلبش تکان می خورد خود را به آنچه خواست نزدیک می دید. چه حال قشنگی داشت.. دنیا و اطرافیان در نظرش جلوه زیباتری داشتند. او در این حالات سرش را به سوی آسمان بلند کرد و در دل خطاب به خدای خود عرضه داشت:
خدایا بابت تمام نعمت هات شکر, همه چیز به خودت سپارم. شقایق رو برای من حفظ کن و دلش رو روز به روز از محبت من سرشارتر کن...
همه چیز در نظرش زیبایی نابی داشتند و تا ساعت دو بعد از ظهر که از منزل با شقایق تماس گرفت, خنده از روی لبانش محو نشد..
آن روز نیز تماس او با شقایق بیش از یک ساعت و نیم طول کشید و اندو با ابعاد مختلف شخصیتی هم بیشتر آشنا شدند در خاتما شهروز گفت:
- بهتر نیست به زودی یه بار همدیگه رو ببینیم؟
- چطور؟
- چون بعضی موضوع ها رو بهتره رو در رو عنوان کنیم در ضمن از قدیم گفتن:
ابراز عشق را به سخن احتیاجی نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
شقایق خندید و گفت:
- باشه سعی خودمو می کنم در اولین فرصت یه برنامه دیدار می چینیم.
شهروز تشکر کرد و افزود:
- یه مسئله خیلی مهم دیگه هم اینه که دلم نمی خواد هیچ احدی از ارتباطمون با خبر بشه حتی دوستان نزدیک و صمیمی مون
- اتفاقا منم می خواستم همین رو بگم تو هم به کسی چیزی نگو...
- پس نسرین رو چکار می کنی؟
- بهش می گم پشیمون شدم و باهات تماس نگرفتم
- خیلی خوبه
- دلم می خواد هر وقت دوست داشتی بهم زنگ بزنی
- هر وقت دوست داشتم؟
- البته....
- پس تو هم همین کار رو بکن هر وقت که بود اشکالی نداره
- حالا که به توفق رسیدیم تا تماس بعدی خدانگهدار
- خدا نگهدار و به امید دیدار

×××××
عشق در وجود شقایق باعث دگرگونی شده بود که این موضوع از چشم دخترش هاله پنهان نمی ماند با این وجود که هاله چهارده سال بیشتر نداشت ولی دختری فهمیده و در این سنین بسیار عاقل و کامل به نظر می رسید.
او شاهد بود که مادرش نسبت به گذشته بسیار سر حالتر شده است و خنده از گوشه لبانش محو نمی شود همچنین مشاهده می کرد که گهگاه نیز ماردش در گوشه ای می نشیند و عمیقا به فکر فرو می رود و این موضوع با توجه به اینکه شقایق اکثر اوقات بشاش و خنده رو بود به هیچ وجه سنخیت نداشت و همین امر موجب می شد هاله در حالات مادرش کنجکاو شود.
ابتدا فکر می کرد ماردش می کوشد تا زندگی گذشته اش را فراموش کند و از طرفی به او حق می داد بعضی اوقات در خودش غرق شود ولی رفته رفته رفتار شقایق برای هاله سوال بر انگیز شد...
تلفنهای طولانی مدت شقای که اکثرا در اتاق های خلوت و بدون حضور هاله و دور از چشم او رخ می داد نیز بر این شکاکت می افزود و باعث می شد هاله بر روی رفتار او دقیق شود و شقایق که در فوران شدید عشق و احساسات قرار داشت توجهی به نحوه برخورد دخترش با خودش نداشت....
روزی هاله از مادرش پرسید:
- مامان جطور شده که چند وقته بیشتر از همیشه به خودت می رسی و خیلی بیشتر شادی؟
- مگه اشکالی داره دخترم...شادی من باعث ناراحتی تو شده؟
- نه مامان جون. اخه رفتارت یه جوریه...
- چه جوری؟
- یه جوری غیر عادی, یه وقت خوشحالی یه وقت غمگین یه وقت شادی و می گی و می خندی یه وقت به گوشه کز می کنی و حرف نمی زنی و تو خودتی
- حال آدمه دیگه عزیزم هر لحظه ممکنه عوض بشه..تو هم به جای اینکه انقدر تو نخ من بری بهتره یه سری به کتابهای درسی سال دیگت بزنی و برای سال دیگه از حالا خودتو آماده کنی
و پس از گفتم این جمله از جایش برخاست و دستی به سر فرزندش کشید و به آشپزخانه رفت تا فنجانی چای برای خودش بریزد در حین ریختن چای با خود اندیشید
مث اینکه هاله یه بوهایی از قضیه برده شایدم یه جوری کنجکاو بچه گونه س در هر حال باید خیلی مواظب باشم..هاله یه دختر بچه است که تازه داره بد و خوبو از هم تشخیص میده ممکنه اگه از ارتباط من و شهروز چیزی بفهمه ضربه سنگینی به روحیه اش بخوره که برای خودم گرون تموم بشه
از طرفی فرزند دلبندش برایش عزیز و دوست داشتنی بود و از سوی دیگر شهروز را دوست می داشت و دلش می خواست با او ارتباط داشته باشد. پس تصمیم گرفت با دقت بیشتری به این رابطه ادامه دهد ولی هنوز در ابتدای راه بود.....

 

ادامه دارد ...

آرشیو قسمت های رمان:

فصل اول

فصل دوم

فصل سوم

فصل چهارم

فصل پنجم

لحظه های بی تو (فصل پنجم)

شهروز که احساس می کرد به آرزویش رسیده است سر از پا نمی شناخت و در پوستش نمی گنجید مدام خداوند را شکر می کرد و در دل به خدایش می گفت:
خدایا تا اینجاش رو که جور کردی شکر بقیه اش رو هم خودت جور کن
پس از اینکه گوش ی تلفن را سر جایش گذاشت به قدری شاد و خوشحال بود که فکر می کرد خواب می بیند چند بار خودش را نیشگون گرفت و محکم به سر و صورتش کوبید ولی مطمئنا بیدار بود به قصد تفال با کتاب خواجه شیراز از جا برخاست کتاب حافظ که همیشه همدم و همرازش بود را از روی میز کنار تختخوابش برداشت فاتحه ای برای خواجه خواند و در دل نیت کرد:
ای حافظ شیرازی تو کاشف هر رازی بر ما نظری اندازی تو رو به شاخه نباتت قسم به من بگو آینده عشق منو با شقایق چطور می بینی؟
سپس انگشت سبابه دست راستش را به حاشیه کتاب کشید و ان را گشود.شعری که آمد بود حالتی میان حیرت و شعف به دل شهروز ریخت و چنین خواند:
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
انجا جز انکه جان بسپارند چاره نیست
هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

خواجه تمام انچه را که باید در این شعر به شهروز گفته بود و شهروز که تک تک یاخته های تنش به یکباره دچار سوزش و التهاب خاصی شده بودند در عجب بود که این چه حالی است که تا کنون هرگز تجربه اش نکرده است
رفته رفته غروب می رسید شهروز که دلش می خواست شادهی اش را با کسی قسمت کند گوشی تلفن را برداشت و شماره صمیمی ترین دوستش فرامرز را گرفت. پس از چند بوق پیاپی صدای مادر فرامرز به گوش شهروز نشست
بله
سلام شهروز هستم
سلام عزیزم حالت چطور است؟
خوبم
مث اینکه خیلی شنگولی
شهروز خنده ای از ته دل کرد و گفت
حسابی
و پس از مکث کوتاهی افزود
فرامرز خونه اس؟
آره مامان جون گوشی را نگهدار
و جند لحظه بعد فرامرز بود که با شهروز حرف می زد
سلام چطوری پسر
سلام خوب از این بهتر نمیشه
چیه خیلی شارژی
شهروز خنده ریزی کرد و گفت
بالاخره زنگ زد ...خودش زنگ زد
فرامرز با تعحب پرسید:
کی
کی باید زنگ می زد؟
چه می دونم پسر دیوونه شدی؟ درست حرف بزن ببینم چی می گی
شهروز از هیجان نفس نفس می زد و سر جایش بند نبود مرتب این طرف و آن طرف می رفت و گوشی را از این دست به آن دست می داد
پس از کمی سکوت که موجب شد به خود مسلط شود گفت:
شقایق
فرامرز با تعجب بیشتری پرسید؟
شقایق.....جدی؟؟؟؟
آره والا خودش بهم زنگ زد یک ساعت و چهل دقیقه با هم حرف زدیم
آها, پس همین بود که دو ساعته تلفنتون اشغاله!
برو بابا باز ما یه چیز گفتیم تو هم از حرف ما بل گرفتی
نه بخدا می خواستم باهات قرار بذارم برای شام هدیگر رو ببینیم
شهروز خوشحال از پیشنهاد فرامرز گفت:
- چی از این بهتر یک ساعت دیگه میدون ونک, جلوی فانفار
- باشه ولی اول بگو ببینم چی شد؟
- وقتی همدیگر رو دیدیم همه چیزو برات تعریف می کنم فعلا خداحافظ
- تا یک ساعت دیگه خداحافظ

شهروز به سرعت لباس پوشید آماده شد و از خانه بیرون رفت در طول راه فقط به شقایق و اینکه با یک زن سی و یک ساله چطور باید رفتار کند می اندیشید می دانست اینگونه زنان با داشتن تجربه ای نه چندان خوشایند و شیرین از زندگی قبلی باید منفی اطرافشان را می نگرند ولی سوالی که فکرش را مشغول می کرد این بود که نگرش او چگونه است؟ آیا فاصله سنی او و شقایق گرفتاریهای پیش بینی نشده ای برایشان درست نخواهد کرد؟ ایا می تواند آنطور که شقایق می خواست زخم های قلبش را التیام بخشد؟ برای بهبود این زخم ها باید چه کار می کرد؟
در افکار خودش غرق بود که به محل قرار رسید و طبق معمول فرامرز را دید که زودتر از او به محل مورد نظر رسیده و انتظارش را می کشد.
وقتی دو دوست نزدیک و صمیمی به هم رسیدند آغوش برای یکدیگر گشودند و همدیگر را محکم در آغوش فشردند
فرامرز در حالیکه با کف دست به پشت شهروز می کوبید گفت:
- تبریک می گم....به اون چیزی که دلت می خواست رسیدی
شهروز خنده ای کرد و گفت:
-قربون تو دوست با صفا و مهربون بیا بیا برین همه چیزو برات می گم
سپس آ« دو در جاشیه خیابان به سمت پارک شروع به قدم زدن کردند و شهروز تمام جزئیات صحبت هایش با شقایق را برای دوست با وفایش تعریف کرد
وقتی به پارک سر سبز همیشگی خودشان رسیدند سخنان شهروز به پایان رسیده و برق شوق از دیدگانش می تراوید. انها روی صندلی هیشگی مقابل دیاچه مصنوعی پارک نشستند شهروز از خوشحالی مرتب می خندید و خنده هایش فرامرز را نیز به خنده می انداخت.
کمی که در کنار هم نشستند فرامرز به شهروز گفت:
خب حالا برنامه ات چیه؟
هیچی میرم جلو ببینم چی میشه
فرامرز مدتی فکر کرد و سپس گفت:
دلت می خواد چی بشه؟
شهروز بدون اینکه ثانیه ای فکر کند پاسخ داد:
هر چی میخواد بشه مهم اینه که بتونم قلب اونو به دست بیارم
به چه قیمتی؟
به هر قیمتی که باشه
فکر عواقبش را کردی؟
شهروز کمی ابروان پرش را در هم کشید و گفت:
چیه چرا اینجوری حرف می زنی؟ مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟
عزیزم دوست من تو جوونی متوجه بعضی مسائل نمی شی. حصوصا که حالا عشق هم اومده جلوی فکر کردنت رو گرفته...این راهی که می خو راه سختیه ممکنه توش به موانه زیادی بر خورد کنی.
شهروز با عصبانیت گفت:
- مثلا چه مانعی ...هر چی هست خودم خوب می دونم
فرامرز که سعی می کرد با لحن آرام کلامش آرامش شهروز را باز گرداند گفت:
- مثلا جواب پدر و مادرت رو چی می خوای بدی ؟ میدونی اگه اونا خبردار بشن چه اتفاقی میفته؟ جواب اجتماعی که توش زندگی می کنی کی میده؟ هیچ میدونی فاصله سنی ده سال برای شما هم کم نیست؟ حالا اگه تو ده سال از اون بزگتر بودی می شد یه کاریش کرد ولی با این وضعیت فکر نمی کنم رابطه مناسبی بشه تو که نمی خوای تصمیم های عجولانه بگیری می خوای؟
- نه فعلا که اصلا تصمیمی نگرفتم
- پس پای همه چیز وایسادی
- آره بابا
و پس از کمی مکث افزود:
- مارو باش اومدیم شادیمون رو با چه کسی تقسیم کنیم!
فرامرز که توقع شنیدن چنین حرفی را از شهروز نداشت گفت:
- من و تو با هم رفیقیم باید هوای هم رو داشته باشیم حالا تو هر طور که دوست داری فکر کن ... منت از اینکه تو به چیزی که توی رویاهات دست نیافتنی می دیدی رسیدی خیلی هم خوشجالم اما به عنوان یه دوست خوب وظیفه دارم جشماتو به عواقبش باز کنم
- خب اینا درست. ولی نباید توی دلم رو خالی کنی
- نه تنها که خالی نمی کنم تا هر حا هم بخوای پشتت وایسادم
شهروز کمی فکر کرد و سپس گفت:
- پس حالا که اینطور شد خوب گوش کن ببین چی دارم بهت می گم.. دلم نمی خواد از این ارتباط هیچ احدی خبردار بشه متوجه شدی؟
- منظورت از هیچ کس کیه؟
- هر کسی غیر از من و تو.... حتی یگانه و نسرین
- من که به کسی نمی گم ولی تو از کجا میدونی او ن هم به کسی نگه...؟!
- شنبه که بهش زنگ زدم حتما براش جا میندازم اصلا صلاح نیست کسی از ارتباط ما با خبر بشه
- درسته حق با توئه
- می دونم قدم تو راه پیج و خمی گذاشتم خوب می دونم که تفاوت سنی ما دو تا هیچ وقت حل نمی شه ولی سعی می کنم تا جایی که توان دارم جلوی تموم مشکلات وایستم چون خودم دلم می خواد تو این راه پیش برم فقط خدا کنه هیچ مشکلی برامون پیش نیاد.
سپس شهروز دست دوستش را گرفت, از جا برخواست و گفت:
- خیلی خوب پاشو یه کم قدم بزنیم بعد بریم پاتوق همیشگی شام بخوریم
فرامرز از حایش برخاست و آنها شانه به شانه هم شروع به قدم زدند در پارک کردند.
آندو تا دیروقت حرف می زدند و راه می رفتند و سپس هر کدام با ذهنی انباشته از افکار مختلف راهی خانه هایشان شدند. فردا روز تعطیل بود و آنها می توانستند به راحتی استراحت کنند.

صبح جمعه شهروز در حالی از خواب برخاست که تا صبح شاید بیش از دو ساعت نیارمیده بود به محض اینکه چشم هایش را گشود تصویر چهره و از همه واضح تر چشمان شقایق مقابل دیدگانش جان گرفت. حال غریبی داشت چیزی به دلش چنگ می زد نمی دانست چیست...نظیر این حال تا کنون تچربه نکرده بود. مدام لهره و اضطراب داشت..باورش نمی شد دیروز با شقایق صحبت کرده فکر می کرد همه را در رویا دیده است.
کمی در رختخواب ماند و فکر کرد . پس از ساعتی آرام از رختخواب بیرون خزید و یکراست بسوی حمام رفت دوش آب سردی گرفت و صورتش را تراشید
سپس برای صرف صبحانه راهی آشپزخانه شد کمی با مادرش گپ زد و پس از خوردن صبحانه که با بی میلی صرف شد به اتاق خصوصی اش بازگشت.
کتاب در دست گرفت و چند صفحه آن را خواند اما اصلا حوصله مطالعه نداشت کتاب را بست در گوشه ای نهاد و نوار کاستی داخل ضبط صوت گذاشت چند لحظه بعد موزیک ملایمی در فضای ساکت اتاق پیچید و او باز هم به فکر فرو رفت.
چند ساعتی گذشت. شهروز برای اینکه مطمئن شود حوادث دیروز را در عالم رای ندیده شماره تلفن شقایق را از دفترچه اش بیرون آورد و آن را گرفت
پس از سپری شدن چند ثانیه و چند بوق پیاپی صدای آشنا و زیبای شقایشق از پشت خط گوش شهروز را به نوازش گرفت
- الو ....بله .....الو
و بعد گوشی را گذاشت
شهروز چیزی نگفت و تنها صدای شقایق را با گوش جان پذیرا شد...
احساس آرامش شیرینی با شنیدن صدای شقایق به آن جوان در آستانه عاشقی دست داد و وقتی گوشی را گذاشت نفس راحتی کشید و مطمئن شد که همه چیز حقیقت داشته
سپس به کتاب خواجه شیرازی پناه برد و نیت کرد:
- ای حافظ به من بگو شقایق نسبت به من چه احساسی داره؟
- انگش سبابه اش را میان صفحات کتاب فرو برد و آنرا گشود:
مدام مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم حادویت
پی از چندی شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمعی دیده افروزیم در محراب ابرویت

با خواندن شعری که در فالش آمده بود نیروی تازه ای گرفت و حالش کمی بهتر شد اما تا فردا راه درازی مانده بود و او نمی دانست با این زمان چه باید بکند از طرفی چون قرار بود شنبه صبح به شقایق زنگ بزند پس صلاج نمی دانست آن روز با او تماس بگیرد و با این احوال باید همه التهاب ها را تحمل کرد تا فردا از راه برسد
هر کاری کرد نتوانست به خود مسلط شود پس تا عصر چندین بار دیگر شماره تلفن شقایق را گرفت و پس از شنیدن صدای او گوشی را گذاشت.
آن شب به همراه خانواده به منزل یکی از دوستان خانوادگی دعود داشتند. شهروز تصور می کرد اگه به حمع بپیوندد برای روحیه اش مفید خواهد بود اما این اندیشه نیز عبث بود. در تمام طول میهمانی نیز در گوشه ای در خود فرذور رفته بود و به شقایق فکر می کرد. در آن لحظه هیچ چیز به اندازه شنیدن صدای شقایق و هم کلام شدن با او در بهبود وضعیت شهروز موثر نبود باید منتظر می ماند تا فردا بیاید این انتظار در عین شیرینی چقدر تلخ بود و لحظات برایش چه دیر می گذشتند....
××××××


غروب پنج شنبه وقتی شقایق تماس تلفنی اش را با شهروز قطع کرد در همان جایی که نشسته بود باقی ماند و به فکر فرو رفت...او به این می اندیشید که آیا می تواند در این راه به راحتی و انطور که دلش می خواست گام بردارد؟
با خود گفت:
چه پسر خوبیه با این سن کم چطور میتونه به این اندازه زیبا و احساساتی و در عین حال اندیشمندانه فکر کنه این همونه که لیافت داره همه چیزم حتی قلبم رو فداش کنم...نمیدونم این ارتباط تا کحا می تونه ادامه داشته باشه؟؟؟؟
این فاصله سنی بین ما شوخی نیست نه من می تونم اونطور که باید اونو درک کنم نه اون منو...اون هنوز سرد و گرم روزگار رو نچشیده و من زنی هستم با کوله باری از تجربه تلخ و شیرین... این پسر با روحیه حساسش اگه مجبور بشه ارتباظش رو با من قطع کنه آیا ضربه نمی خوره؟ من چطور می تونم جلوی این ضربه خطرناک رو بگیرم؟ خب این ارتباط که نمی تونه تا ابد ادامه داشته باشه... اگر قرار باشه یه جایی ارتباطمون تموم بشه اونجا کجاست؟ چقدر از لحن کلامش خوشم اومد...حالا چه کنم چه جوری تا شنبه صبر کنم؟ انتظار پدرم رو در میاره..نمی دونم چظور به این زودی احساس می کنم دوستش دارم...
اما این رویابافیها همه قضایا نبود. شقایق نیز از فاصله بزرگ سنی خودش و شهروز آگاه بود و می دانست جامعه چنین ارتباط عاشقانه ای را بر نمی تابد. مردم فامیل حتی دخترش چه خواند گفت؟ این عشق راه به کجا خواهد برد؟
از سوئی به قدری شهروز را به خود نزدیک می دید که هرگز تصور نمی کرد تازه با او آشنا شده آنشب چه شب رویایی و زیبایی را گذراند....
لحظه به لحظه چهره شهروز زیباتر و واضح تر در ذهنش جان می گرفت.او هم آنشب تا صبح درست نخوابید.تا پلک هایش روی هم می افتاد حتی در عالم رویا نیز شهروز را در کنار خود می دید.
صبح که از خواب بر خاست باز هم از اندیشه شهروز خارج نمی شد و با توجه به اینکه مدت قابل توجهی در منزل تنها بود ارزو می کرد ای کاش شهروز به جیا فردا همین امروز به او زنگ بزند وقتی دو سه بار تلفن خانه اش زنگ زد و کسی جواب نداد با خود اندیشید:
بهتره شماره شهروز رو بگیرم و فقط صدایش رو بشنوم
همین کار را هم کرد و چند بار شماره شهروز را گرفت و پس از شنیدن صدای او گوشی را گذاشت. انتظار شنیدن صدای شهروز لحظه به لحظه در دلش زیاد تر می شد ولی تا فردا راه درازی در پیش بود..هیجانش هر لحظه فزونی می گرفت و او را در کشش و جاذبه ای شگفت آور فرو می برد در هر حال صلاح نمی دانست تا فردا که قرار بود شهروز با او تماس بگیرد ارتباطی با او برقرار کند پس تا فردا صبر کرد...
صبح روز شنبه یکی از بهترین صبح های عمرش بود که در آغازش با یاد شهروز از خواب بر می خاست.. شاد و خندان و سرشار از هیجان بیدار شد, صبحانه مختصری خورد و به کارهای روزانه خانه مشغول شد, اما در دل انتظار تلفن شهروز را داشت.....

 

 

ادامه دارد ...

لحظه های بی تو (فصل سوم)

شهروز به امتحانات پایان ترم بهاره نزدیک می شد و سرش کاملا با برنامه های درسی گرم بود در چنین شرایطی وقت فکر کردن به موضوع دیگری را نداشت
صبح از خواب بر می خواست کیف دستی اش را بر می داشت و راهی دانشکده می شد محیط دانشکده بسیار دوستانه بود و همه بچه های دانشگاه با هم دوست بودند خوصوا شهروز که هر صبج با چهره ای بشاش و پر انرژی وارد دانشگاه می شد با سیمای جذاب و مردانه اش بیشتر از سایرین مورد توجه قرار می گرفت.
همه دوستش داشتند و به او احترام می گذاشتند.
در این بین شهروز و فرامرز که جالا دیگر درسش تمام شده بود هر روز خارج از دانشگاه یکدیگر را می دیدند و از حال هم با خبر می شدند. آن دو علاوه بر هم دانشکده بودن و صمیمیت خانواده شان با همر شریک کاری نیز بودند و اعلب معاملاتی را مشترکا انجام می دادند و باتفاق یک دفتر مهندسی راه انداخته و کار می کردند.
روی فرامرز به شهروز گفت:
- راستی دیروز نسرین حالت را می پرسید.
- شهروز بی تفاوت سوال کرد:
- چطور؟
- هیچی می گفت جرفای اونشب روش تاثیر قشنگی گذاشته می خواست باهات حرف بزنه دنبال شماره تلفنت می گشتپ
شهروز اخمهایش را در هم کشید:
چه حرفی؟
بابا ناسلامتی تو خانواده ای به دنیا اومدی که سطح فرهنگشون بالاس بعضی وقتا ممکنه کسی بخواد از آدم سوالی چیزی بپرسه این که عجیب و غریب نیست!
شهروز نگاه تند و گذرایی به فرامرز انداخت و گفت:
تو که شماره تلفن ندادی ؟ من هزار بار بهت گفتم شماره منو به کسی نده
من نه ولی قبل از اینکه من از موضوع با خبر بشم به یگانه گفته بود
خوب
اون چند بار شماره خونتون رو گرفته بود که نسرین از خونه ما باهات حرف بزنه چون اشغال بود شماره رو به نسرین میده که خودش باهات تماس بگیره بعدش موضوع رو به من گفتن
شهروز با ناراحتی غرید:
چرا این کار رو کرد؟ من حوصله این کارها را ندارم
- پسر مگه تو از آدم به دوری که این حرفا را می زنی؟ اون یه زن محترم شوهر داره که می خواد از مطالعات تو توی زندگیش استفاده کنه این که ناراحتی نداره داری خودتو می کشی یه تلفن میزنه چهار تا کلمه باهات حرف میزنه تموم میشه میره پی کارش شایدم یادش رفته باشه و موضوع منتفی بشه.
بعد مکث کوتاهی کرد و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- تازه ناقلا می تونی درباره شقایق ام ازش بپرسی
اخم های شهروز بیشتر در هم رفت و گفت:
- اگه می خواستم توی این یک ماه و نیم که از مهمونی تو می گذره پی موضوع رو می گرفتم تو اصلا می فهمی چی داری میگی؟ من حوصله ندارم شب امتحانی فکرمو خراب کنم اصلا بهش بگو هر حرفی داره به تو بزنه من به تو جواب میدم....
فرامرز با عصبانیت گفت:
- حالا چرا قاطی کردی باشه حرفی نیست ولی شخصیت خودت میره زیر سوال به یگانه می گم بهش بگه به تو تلفن نزنه.
مدتی سکوت میان این دو دوست صمیمی حاکم بود...پس از مهمانی فرامرز شهروز چندین بار به شقایق فکر کرده بود و هر بار به این نتیجه می رسید که شقایق برای او جفت ناهماهنگی است به همین خاطر تصمیم گرفت درباره اش فکر نکند و ذهنش را متوجه مطالب دیگری سازد ولی نگاه نافذ شقایق چیزی نبود که دست از سرش بردارد و یادش هر لحظه توفانی در دل شهروز بپای می کرد.
بعضی اوقات که فکرش در جاهای دیگر و به مطالب دیگری مشغول بود نه ناگاه تصویر چهره و از همه واضح تر چشمان شقایق در برابر دیدگانش جان گرفت انگار که گویی مقابلش نشسته و با او صحبت می کند.
شهروز کمی فکر کرد و گفت:
- فعلا نمی خواد چیزی بگی بذار ببینم چی پیش میاد
فرامرز خندید و گفت:
- باشه ولی بچه جون اینقدر زود جوش نیار از تو بعیده بدون فکر حرف بزنی.
آن روز گذشت و خبری از نسرین نشد چند روز دیگر هم به همین منوال گذشت و باز تلفنی به شهروز نشد و شهروز هم از فرامرز خبری در این رابطه نگرفت.
رفته رفته شهروز موضوع را فراموش کرد و مشغول درس خواندن و امتحان شد
پس از مدتی امتحانات شهروز تمام شد و او وقت بیشتری برای مطالعه آزاد بدست آورد تعطیلات میان ترم تابستانی هم شروع شده بود و شهروز تصمیم داشت تعطیلات آنسال را فقط به مطالعه بپردازد به همین منطور هر گاه فرصتی پیدا می کرد وقت آزادش را صرف مطالعه می نمود

**
روز شقایق در خانه مشغول رسیدگی به امور دخترش بود که صدای زنگ تلفن او را به سوی خود خواند. در آن سوی خط صدای نسرین بود که می گفت:
چطوری دختر؟؟؟
شقایق خندید.
- تویی نسرین جون.. .سلام خوبم تو خوبی؟
- مرسی خبر خوبی برات دارم
- چی شده؟ نکنه مچ شوهرت را گرفتی که اینقدر خوشحالی؟
- مچ اون که دیگه گرفتن نداره .. وقتی دیگه علنی جلوی من همه کار می کنه که دیگه مچی نمی مونه که بخوام بگیرم...هر چی باهاش دعوا و بگو مگو می کنم بدتر میشه
- پس چی شده؟ خبر خوشت چیه؟
- باید مژدگانی بدی تا بهت بگم
- بگو دیگه خودتو لوس نکن
- نه آخه همینجوری نمی شه
- چی چی رو نمی شه بگو ببینم چی شده؟
- باشه بهت می گم ولی یادت باشه بهم مژدگانی ندادی
- اوووه بابا منو کشتی تا یه خبر بدی ...حالا بگو ببینم اصلا ارزش مژدگانی داره یا نه
- شماره خونه شهروز اینا رو برات گرفتم........
- شقایق که توقع شنیدن این جمله را نداشت احساس کرد که خودش را باخته است و زبانش بند آمده به همین دلیل مدت کوتاهی چیزی نگفت
پس از مدتی نسرین پرسید:
- شقایق.....شقایق.....چرا حرفی نمی زنی؟ شنیدی چی بهت گفتم؟ تلفنو قطع کردی ؟ شقایق...شقایق
ناگهان شقایق به خودش آمد و گفت:
- هان؟ ...چیه....؟
- سپس دوباره مکس کرد و پرسید:
- گفتی شماره شهروز رو گرفتی؟ چه جوری ؟ از کی؟
نسرین خندید گفت:
- بابا بدجوری گلوت گیر کرده حسابی هول شدی از یگانه گرفتم
- ولی چه جوری؟ چی بهش گفتی؟
- رفتم خونشون نشسته بودیم و داشتیم فیلم مهمونی اونشب رو تماشا می کردیم که دیدم برای گرفتن شماره تلفن شهروز بهترین موفعیته بهش گفتم این شهروز چه پسر خوبیه و شروع کردم ازش تعریف کردن و آخر سرم گفتم که چون اطلاعاتش زیاده دلم می خواد مث یه مشاور درباره زندگیم باهاش مشورت کنم انم رفت دفترچه تلفنشونو آور و شماره را گرفت تا من با شهروز خرف بزنم..چند بار گرفت و تلفن اشغال بود که دیگه خسته شد شماره رو به من داد و گفت که خودم بهش زنگ بزنم...
شقایق خندید و گفت:
- ای کلک اگه تلفنو جواب می داد یا اینکه یگانه می گفت یه روز دیگه بیا باهاش حرف بزن چکار می کردی
نسرین کمی فکر کرد و گفت:
- هیچی خلاصه یه جوری شماره رو می گرفتم دیگه...حالا یه کاغذ و قلم بردار و شماره رو بنویس
شقایق شماره را یادداشت کرد و پس از کمی صحبت دیگر گوشی را گذاشت. چند لحظه ای همانجا کنار تلفن نشست و اندیشید:
حالا من با این شماره تلفن چکار کنم بهش زنگ بزنم یا نه؟ اصلا منو یادش هست؟ نکنه بهم محل نذاره و خودمو کوچیک کنم؟ باید یه چند وقتی حسابی روی این موضوع فکر کنم و همینچوری بی گدار به آب نزنم....
سپس شماره تلفن شهروز را در گوشه ای از دفترچه تلفنش گذاشت و با ری پر سودا سراغ دخترش رفت.

 

 

ادامه دارد ...

لحظه های بی تو (فصل دوم)

از لحظه ای که شقایق از محل برگزاری جشن خارج شد تصمیم گرفت به هر نحو ممکن شهروز را برای خودش تصاحب کند چنان در تصمیمش راسخ و استوار بود که لحظه ای جز به این موضوع نمی اندیشید ذهن مغشوشش را تنها این فکر به بازی می گرفت که چگونه می تواند به تصمیمش جامه عمل بپوشاند به قدری در افکارش غرق بود که کوچکترین توجهی به نسرین که در اتومبیل کنارش نشسته بود و با او سخن می گفت نداشت تنها در سکوت دیده به مقابلش داشت و می اندیشید.
نسرین که هر چه با شقایق حرف می زند هیچ پاسخی نمی شنید همینطور که اتومبیل را می راند نگاهی به او انداخت و به آرامی به شانه اشت زد و گفت :

- هی ...هیچ معلومه کجایی؟یه ساعته دارم باهات حرف می زنم
ناگهان شقایق تکانی خورد و از افکارش جدا شد. لحظه ای نسرین را نگریست لبخندی به روی لبانش آورد و گفت:
- ببخش خیلی خسته شدم اصلا حواسم نبود
نسرین خنده بلندی کرد و گفت:
- ببینم حواست کجاس؟ پیش شهروز که نیس؟
شقایق که توقع شنیدن چنین حرفی را نداشت از سوال نسرین یکه ای خورد و با لکنت زبان پاسخ داد:
- م ,م منطورت چیه؟ برای چی باید به اون فکر کنم؟
نسرین با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- آخه تو مهمونی بدجوری رفته بودی تو نخش.....
شقایق با خود اندیشید:
(( شاید راس می گه اصلا کنتلم دست خودم نبود مث اینکه بدجوری دستم رو شده.... به هر شکلی که شده باید شکش رو بر طرف کنم
سپس قدری به خود مسلط شد و گفت:
- نه زیادم بهش توجه نداشتم فقط از حرفاش خیلی خوشم اومد پسر خوبی به نظر می رسید
نسرین گفت:
- آره یگانه خیلی ازش تعریف می کنه می گه دوست صمیمی و نزدیک فرامرزه و همدیگه رو خیلی دوست دارن
شقایق که احساس کرد از این جمله نسرین به نقطه ای برای رسیدن به هدفش نزدیک شده ناگهان گفت:
- راس می گی؟ می تونی شماره تماسشو برام پیدا کنی
نسرین همینطور که می خندید نگاهی به شقایق انداخت و پاسخ داد:
- این که کاری نداره ولی دیدی درست حدس می زندم دلت بدجوری پیشش گیر کرده
شقایق احساس کرد قافیه را باخته است کمی مکث کرد و گفت:
- نسرین جون اشتباه نکن فقط می خوام ازش چند تا سوال بپرسم و گرنه تو فکر می کنی اون پسر بچه جوون به چه درد من می خوره که دلم پیشش گیر کرده باشه او هنوز خیلی جوونه و باید بره دنبال جوونا نه من با این سن و سال.....
نسرین با لحن محکمی گفت:
مگه چند سالته که اینقدر نا امیدی؟ هنوز خیلی راه جلوی روته خوشگل نیستی که هستی خوش تیپ و هیکل نیستی که هستی یه دونه چین و چروکم تو صورتت نیس ازهمه مهمتر پخته و با تجربه نیستی که هستی دیگه چی کم داری که این حرفا رو می زنی؟
شقایق لبخند تلخی به روی لب اورد و گفت:
درسته شاید همه اینا که می گی درست باشه ولی همون پختگی و با تجربگی یه که باعث میشه مث دخترای شونزده هفده ساله فکر نکنم و سراغ اینجور عشقا نرم نسرین من دیگه توی زندگیم دنبال اسباب بازی نمی گردم دیگه از من گذشته مث جوجه عاشقا زانوی غم به بغل بگیرم و ندونم از زندگی چی می خوام
انها به خانه شقایق نزدیک شده بودند نسرین اتومبیل را حلوی آپارتمان شقایق نگهداشت نگاهی پر معنا به او انداخت و گفت
- حق با توئه منم سعی می کنم شماره ای رو که می خوای برات گیر بیارم
سپس یکدیگر را بوسیدند و شقایق از اتومبیل پیاده شد و نسرین اتومبیل را به سوی منزل خود راند.
شقایق به آرامی اما با سری پر سودا وارد خانه شد تا دختر چهارده ساله اش هاله از خواب بیدار نشود و به سرعت خودش را به اتاق خوابش رساند لباسهای مهمانی را با لباسهای خوابش عوض کرد و به نرمی روی بسترش دراز کشید
هر چه می کوشید خواب به چشمانش راه نمی یافت در سیاهی شب تنها به سقف سپید تاقش دیده داشت و به شهروز می اندیشید به اینکه آیا می تواند با او باشد آیا جامعخ این نوع ارتباط با چنین فاصله سنی را خواهد پذیرفت؟ اصلا درست است آنها با هم باشند و هزاران سوال دیگر که ذهن خسته او را به بازی می گرفت
از طرفی قلب او به کویری می مانست که زمینش از بی آبی و خشکی ترک خورده و نیاز به بارانی داشت تا ترک هایش را بپوشاند شقایق تشنه عشق بود تشنه باران محبتی که بر زمین ترک خورده دلش نم نم و به درازا ببارد و سرزمین خشک قلبش را سیراب سازد.
او هنوز جوان و شاداب بود و در قلب جوانش دنیایی هیاهو و انرژی های پنهان اندوخته داشت تا بر مقدم کسی که لیاقت فرمانروایی سرزمین دلش را دارد نثار کند نیاز به عشق را در تک تک یاخته هایش حس می کرد و عشق شهروز را همچون مامنی از آسایش محض می دانست تا مرحمی بر زخمهای دل شرحه شرحه اش باشد.
هجوم این افکار چنان بود که شقایق در چشمانش احساس خواب نمی کرد
پاسی از شب رفته و صبح نزدیک بود که عاقبت شقایق با خوردن دو قرص خواب آور تن به پنجه های نرم و لطیف خواب سپرد.
شب از نیمه گذشته بود که شهروز به خانه رسید پدر و ماردش در بستر خفته بودند و سکوت بر آن محیط خیمه زده بود او یکراست به اتاقش رفت و لباس از تن در آورد و خودش را روی تختخواب انداخت چراغ خواب کنار بسترش را روشن کرد و نوار کاستی داخل ضبط صوت گذاشت صدایش را ملایم کرد و به همراه شنیدن صدای خواننده به فکر فرو رفت:
چه شب عجیبی بود چرا باید این جشمای گیرا و نافذ رو می دیدم؟ سرنوشت چه بازی ای برام تو سینه اش مخفی کرده چرا نمی تونم فکرش رو از سرم بیرون کنم؟ پسریه کم منطقی باش این زن لقمه دهن تو نیست نه سن و سالش به تو می خوره نه کلاس و شخصیتش. تازه به اطرافیانت می خوای چی بگی راستی من نمی دونم او ن بچه هم داره یا نه خب حتما داره باید فراموشش کنم. منطق اینو میگه ولی هر کاری می کنم از فکرم بیرون نمی ره چه موهای طلایی قشنگی داشت درست همون رنگی که همیشه دوست داشتم چهره اش مث عروسک بود دلم می خواست می شستم و تا قیامت نگاش می کردم فقط همین
و بی اختیار این جمله در ذهنش طنین انداخت:
خدایا چی میشه اگه شقایق مال من بشه؟
و بعد در دل نالید
اما حیف که نمیشه این زن همونه که همیشه دنبالش می گشتم خوش به حال کسی که باهاش زندگی بکنه اگه قدرش رو بدنه خوشبخت ترین مرد دنیاست ولی برای چی از شوهرش جدا شده؟ به نظر رن فهمیده و مهربونی میرسه....
او تا ساعتی غرف در رویا ها شقایق و خودش را زیر یک سقف دید و پس از ساعتی هنگامیکه سپیده صبخ نور کم رنگی به اتاق خوابش پاشید مست از یاد شقایق به خواب رفت....
و در این لحظات خواننده همچنان با صدای سوزناکش می خواند:

وقتی که عشق میاد, سفره رنگینی داره که نگو, عالم شیرینی داره که نپرس
وقتی که کوچ می کنه روزهای غنگینی داره که نگو یکه غم سنگینی داره که نپرس
چه اومد ن و چه رفتنی داره عشق
انگار با دل ها دشمنی داره عشق
وقتی عشق می خواد بیاد امید جلو جلو میاد آرزوهای نو میاد
مهر میاد ماه میاد روزهای دلخواه میاد
اما با رفتن عشق از چشم عاشق خواب میره از دل عاشق تاب میره
رنج میاد عذاب میاد عمهای بی حساب میاد
جه اومدن و چه رفتنی داره عشق
انگار با دل ها دشمنی داره عشق
روزای اول عشق که دل پر از محبته صفای بی نهایته
همه کس خوب همه محبوب همه جا قشنگه قشنگه
روزای آخر عشق که چشما بی فروغ میشه حقیقتا دروغ میشه
همه کس بد همه چیز زشت همه جا بی رنگه بی رنگه
چه اومدن و چه رفتنی داره عشق
انگار با دلها دشمنی داره عشق

 

 

ادامه دارد ...