لحظه های بی تو (فصل ششم)

شنبه صبح وقتی شهروز در بسترش دیده گشود ابتدا چیزی به خاطر نمی آورد سر درد شدیدی آزارش می داد تا طلوع صبح دیده بخواب نداده بود..پس از چند لحظه به یاد آورد که امروز شنبه است و چقدر انتظار این روز را می کشیده به سرعت اما با سنگینی از جایش برخاست و در بستر نشست. کمی فکر کرد و بعد از تختخواب بیرون آمد و از اتاقش خارج شد
دست و صروتش را شست و لباس پوشید میل به صبحانه نداشت پس از آن صرف نظر کرد و از منزل خارج شد عقربه های ساعت هشق و سی دقیقه را نشان می دادند و مثل این بود که آن روز نیز همچون دیروز هیچ عحله ای برای گذر زمان نداشتند.
شهروز به چند جایی که باید در رابطه با شرکت مهندسی شان سرکشی می کرد سر زد و به این وسیله زمان را با سرعت بیشتری پشت سر گذاشت . سپس وقتی عقربه ساعت روی یازده متوقف شد در دفتر کار یکی از دوستانش گوشی تلفن را برداشت و با دستی لرزان شماره شقایق را گرفت. التهابش به حدی زیاد بود که صدای قلبش را به وضوح می شنید و حتی اگر کسی به دقت به سینه اش نگاه می کرد حرکت تند ضربان قلبش را از روی لباس نازک تابستانی اش به راحتی می توانست ببیند.
نفسهایش به شماره افتاد بود....چند بوق پیاپی و سپس صدای گوش نواز و آرام بخش شقایق...ولی شهروز نمی دانست به جای آرامشی که بار اول از شنیدن صدای او به جانش می ریخت چرا این بار اضطراب و التهابش دو چندان شده بود و نمی توانست سخن بگوید..
صدای شقایق از آن سوی خط در گوش شهروز طنین انداخت...
الو...بله....الو....
نزدیگ بود شقایق گوشی را روی تلفن بگذارد که شهروز با تن مردانه صدایش که از شدت اشتیاق همراه با اضطراب می لرزید گفت:
سلام
در صدای شقایق نیز لرزش خفیفی به خوبی حس می شد:
- سلام...شمائین؟ خیلی منتظر شدم
هنوز شهروز دستخوش ارتعاشات درونی بود:
- می بخشین منتظرتون گذاشتم....
- خواهش می کنم...روز تعطیل خوش گذشت....؟
- چه عرض کنم....جای شما خالی.

شهروز که به درستی نمی دانست چه باید بگوید تا سر صحبت باز شود کمی فکر کرد و سپس گفت:
- وقت دارین یه کم با هم صحبت کنیم؟ بی موقع که مزاحم نشدم؟

شقایق خندید و گفت:
- نه خواهش می کنم...دخترم بیرون رفته و من توی خونه تنهام...

آنها یک ربع با هم صحبت کردند و در پایان شهروز گفت:
- من نمی تونم از اینجا راحت باهاتون صحبت کنم.بهتره بعد از ظهر حدود ساعت دو از خونه تماس بگیرم.

شقایق با حالت قشنگی که به صدایش داد گفت:
- بله متوجه هستم از حالت صحبت کردنتون معلومه نمی تونین حرف بزنین
- پس اگه اجازه بدین فعلا تماس رو قطع کنیم..ناراحت که نمیشن؟
- نه اصلا حدود ساعت دو منتظرم
- توی خونه برای صحبت کردن با من مشکلی که ندارین؟
- نه فقط اگه یه موقع دخترم بود یه جوری شما رو متوجه می کنم و بعد خودم باهاتون تماس می گیرم.
- بسیار خوب چیزی که لازم ندارین؟
- شما لطف دارین ازتون ممنونم.

زمانی که شهروز گوشی را گذاشت هیجان بخصوصی در وجودش شعله می گشید...احساس می کرد چیزی درون قلبش تکان می خورد خود را به آنچه خواست نزدیک می دید. چه حال قشنگی داشت.. دنیا و اطرافیان در نظرش جلوه زیباتری داشتند. او در این حالات سرش را به سوی آسمان بلند کرد و در دل خطاب به خدای خود عرضه داشت:
خدایا بابت تمام نعمت هات شکر, همه چیز به خودت سپارم. شقایق رو برای من حفظ کن و دلش رو روز به روز از محبت من سرشارتر کن...
همه چیز در نظرش زیبایی نابی داشتند و تا ساعت دو بعد از ظهر که از منزل با شقایق تماس گرفت, خنده از روی لبانش محو نشد..
آن روز نیز تماس او با شقایق بیش از یک ساعت و نیم طول کشید و اندو با ابعاد مختلف شخصیتی هم بیشتر آشنا شدند در خاتما شهروز گفت:
- بهتر نیست به زودی یه بار همدیگه رو ببینیم؟
- چطور؟
- چون بعضی موضوع ها رو بهتره رو در رو عنوان کنیم در ضمن از قدیم گفتن:
ابراز عشق را به سخن احتیاجی نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
شقایق خندید و گفت:
- باشه سعی خودمو می کنم در اولین فرصت یه برنامه دیدار می چینیم.
شهروز تشکر کرد و افزود:
- یه مسئله خیلی مهم دیگه هم اینه که دلم نمی خواد هیچ احدی از ارتباطمون با خبر بشه حتی دوستان نزدیک و صمیمی مون
- اتفاقا منم می خواستم همین رو بگم تو هم به کسی چیزی نگو...
- پس نسرین رو چکار می کنی؟
- بهش می گم پشیمون شدم و باهات تماس نگرفتم
- خیلی خوبه
- دلم می خواد هر وقت دوست داشتی بهم زنگ بزنی
- هر وقت دوست داشتم؟
- البته....
- پس تو هم همین کار رو بکن هر وقت که بود اشکالی نداره
- حالا که به توفق رسیدیم تا تماس بعدی خدانگهدار
- خدا نگهدار و به امید دیدار

×××××
عشق در وجود شقایق باعث دگرگونی شده بود که این موضوع از چشم دخترش هاله پنهان نمی ماند با این وجود که هاله چهارده سال بیشتر نداشت ولی دختری فهمیده و در این سنین بسیار عاقل و کامل به نظر می رسید.
او شاهد بود که مادرش نسبت به گذشته بسیار سر حالتر شده است و خنده از گوشه لبانش محو نمی شود همچنین مشاهده می کرد که گهگاه نیز ماردش در گوشه ای می نشیند و عمیقا به فکر فرو می رود و این موضوع با توجه به اینکه شقایق اکثر اوقات بشاش و خنده رو بود به هیچ وجه سنخیت نداشت و همین امر موجب می شد هاله در حالات مادرش کنجکاو شود.
ابتدا فکر می کرد ماردش می کوشد تا زندگی گذشته اش را فراموش کند و از طرفی به او حق می داد بعضی اوقات در خودش غرق شود ولی رفته رفته رفتار شقایق برای هاله سوال بر انگیز شد...
تلفنهای طولانی مدت شقای که اکثرا در اتاق های خلوت و بدون حضور هاله و دور از چشم او رخ می داد نیز بر این شکاکت می افزود و باعث می شد هاله بر روی رفتار او دقیق شود و شقایق که در فوران شدید عشق و احساسات قرار داشت توجهی به نحوه برخورد دخترش با خودش نداشت....
روزی هاله از مادرش پرسید:
- مامان جطور شده که چند وقته بیشتر از همیشه به خودت می رسی و خیلی بیشتر شادی؟
- مگه اشکالی داره دخترم...شادی من باعث ناراحتی تو شده؟
- نه مامان جون. اخه رفتارت یه جوریه...
- چه جوری؟
- یه جوری غیر عادی, یه وقت خوشحالی یه وقت غمگین یه وقت شادی و می گی و می خندی یه وقت به گوشه کز می کنی و حرف نمی زنی و تو خودتی
- حال آدمه دیگه عزیزم هر لحظه ممکنه عوض بشه..تو هم به جای اینکه انقدر تو نخ من بری بهتره یه سری به کتابهای درسی سال دیگت بزنی و برای سال دیگه از حالا خودتو آماده کنی
و پس از گفتم این جمله از جایش برخاست و دستی به سر فرزندش کشید و به آشپزخانه رفت تا فنجانی چای برای خودش بریزد در حین ریختن چای با خود اندیشید
مث اینکه هاله یه بوهایی از قضیه برده شایدم یه جوری کنجکاو بچه گونه س در هر حال باید خیلی مواظب باشم..هاله یه دختر بچه است که تازه داره بد و خوبو از هم تشخیص میده ممکنه اگه از ارتباط من و شهروز چیزی بفهمه ضربه سنگینی به روحیه اش بخوره که برای خودم گرون تموم بشه
از طرفی فرزند دلبندش برایش عزیز و دوست داشتنی بود و از سوی دیگر شهروز را دوست می داشت و دلش می خواست با او ارتباط داشته باشد. پس تصمیم گرفت با دقت بیشتری به این رابطه ادامه دهد ولی هنوز در ابتدای راه بود.....

 

ادامه دارد ...

آرشیو قسمت های رمان:

فصل اول

فصل دوم

فصل سوم

فصل چهارم

فصل پنجم