جوک و اس ام اس-عاشقانه ها

داستانهای کوتاه زیبا و مطابل جالب و عاشقانه برای شما

جوک و اس ام اس-عاشقانه ها

داستانهای کوتاه زیبا و مطابل جالب و عاشقانه برای شما

اس ام اس های عاشقونه - فریدون مشیری

سری چهارم اس ام اس های عاشقونه

اس ام اس عاشقانه

از بس که غصه تو قصه در گوشم کرد
غمهای زمانه را فراموشم کرد

َAZ bas ke ghoseye to ghese dar goosham kard
Ghamjaye zamane ra faramoosham kard

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥


ای داد دوباره کار دل مشکل شد
نتوان ز حال دل غافل شد
عشقی که به چند خون دل حاصل شد
پامال سبکسران سنگین دل شد

Ey dad dobare kare del moshkel shod
Natavan ze hale del ghafel shod
Eshghi ke be chand khoone del hasel shod
Pamale saboksarane sangin del shod

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥


عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است

Eshghe to be taro poode janam bastast
Bi rooye to darhaye jahanam bastast

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥


دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو

Dani ke ze eshghe to che shod hasele man
Yek jano hezar gooneye faryad az to

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥


با غم سر کن که شادی از کوی تو رفت
با شب بنشین که آفتاب از تو گریخت

Ba gham sar kon ke shadi az kooye to raft
Ba shab benshin ke aftab az kooye to raft

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥


کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم

Kojayi ey rafighe nime rah
ke man dar chahe shabhaye siyaham
nemibakhshad kasi joz gham panaham
Na tanha az to nalam kaz khoda ham

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥


عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو خورشیدوار

Eshgh ra daryab o khod ra vagozar
ta biyabi jane no khorshidvar

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥


از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی است درین فاصله قربان شما

Az delam ta labe eyvane shoma trahi nist
Nime janist dar in fasele ghorbane shoma

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥


گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد

Goli ra ke dirooz
Be didare man hedye avardi ey doost
Door az rokhe nazanine to
emrooz pajhmord

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥


نرسد دست تمنا چون به دامان شما
می توان چشم دلی دوخت به ایوان شما

Naresad daste tamana choon be damane shoma
Mitavan chashme deli dookht be eyvane shoma

سخنانی زیبا از شکسپیر


سخنانی زیبا از شکسپیر  www.miadgah.org

آرزو، امید

از دست دادنِ امیدی پوچ و آرزویی محال خود موفقیت و پیشرفت بزرگی است.
 
*****
اجتماع

آیا همه برادر نیستیم؟ نوع بشر باید خود را برادر همدیگر بدانند.

*****
اخلاق

من همیشه میل دارم از اشخاص نجیب پیروی کرده و از آنان چیز بیاموزم.


*****

شکیبایی
موفقیت‌هایی که نصیب بشر شده عموما در سایه تحمل و بردباری بوده است.


*****


انسان

آیا می‌دانید که انسان چیست؟ آیا نسب و زیبایی و خوش اندامی‌و سخنگویی و مردانگی و دانشوری و بزرگ منشی و فضیلت و جوانی و کَرم و چیزهای دیگری از این قبیل، نمک و چاشنی یک انسان نیستند؟

*****
ثروت

هرکس فقیر و قانع باشد ثروتمند است.


*****

اندیشه
ای فتنه و فساد تو چه زود در اندیشه مردان نومید رخنه می‌کنی.


*****

تملق

تملق خوراک ابلهان است.

*****
جوانی

جوانی جرعه ای است فرح انگیز ولی حیف که به پیری آمیخته می‌شود.

*****
حقیقت

آنچه را داریم و از آن لذت می‌بریم چندان که باید ارزش نمی‌نهیم و قدر آن را نمی‌شناسیم و چون از دست برود به ارزش آن پی می‌بریم، در این هنگام است که به این حقیقت متوجه می‌شویم تا مالک چیزی هستیم از مالکیت خود بی خبریم.
 

منبع: کتاب رهنمون- به کوشش غلامحسین ذوالفقاری

شما خوشبخت هستید زیرا

اگر امروز صبح سالم از خواب برخاستید، قدر سلامتى خود را بدانید زیرا یک میلیون نفر تا یک هفته دیگر زنده نخواهند بود.

 


 
اگر تاکنون از آسیب‌هاى جنگ،

 


 
تنهایى در سلول زندان، عذاب شکنجه،

 


 
یا گرسنگى در امان بوده‌اید،

 
وضعیت شما از وضعیت ٠٠۵ میلیون نفر در دنیا بهتر است.

 


 
اگر می‌توانید بدون ترس از زندانى شدن یا مرگ، وارد مسجد (یا کلیسا) شوید، وضع شما از ٣ میلیون نفر در دنیا بهتر است.

 
اگر در یخچال شما خوراکى و غذا وجود دارد،


اگر کفش و لباس دارید،


اگر تختخواب و سرپناهى دارید،


در این صورت شما از ٧۵٪ مردم جهان ثروتمندتر هستید.


اگر در بانکى حساب دارید، و اگر در جیب‌تان پول دارید،


شما به ٨٪ مردم دنیا که چنین شرایطى دارند تعلّق دارید.

 

 
اگر شما این نوشته را می‌خوانید، از سه خوشبختى بهره‌مند هستید

 
1- یک کسى به فکر شما بوده است.


2- شما به ٢٠٠ میلیون نفرى که قادر به خواندن نیستند تعلّق ندارید.


3- و .... شما جزو ١٪ از مردم دنیا هستید که کامپیوتر دارند.

"تلنگری بر روح"

مجموعه جدید داستان های خدامراد

مواظب اصل وجودت باش!

 

نوشته : فرامرز کوثری( کیمیا)

صبح  هجدهم اقامت در کنار دریاچه آب شیرین کوهستانی ، اوضاع هوا به یکباره منقلب شد و باران شدیدی باریدن گرفت. شدت باران به حدی بود که امکان اطراق در پناهگاه ساحلی نبود و به ناچار باید به داخل غار بالای تپه پناه می بردیم. وقتی داخل غار دوباره آتش درست کردیم و کنار آن نشستیم تا لباس های خیس خود را خشک کنیم متوجه شدم که خدامراد در طول روزهایی

که هوا خشک و آفتابی بوده ، مقدار زیادی هیزم خشک را از گوشه و کنار جنگل جمع کرده و در حفره هایی داخل غار و نزدیک آن برای روز مبادا انبار کرده است.

در حالی که از نوشیدن فنجان چای داغ در آن صبح بارانی و سرد لذت می بردم به هیزم ها اشاره کردم و گفتم:" شما می دانستید که هوا اینجوری می شود!؟"

خدامراد با لبخند گفت:" هر انسانی که در طبیعت زندگی می کند و بهتر بگویم با طبیعت قهر نکرده است می داند که دیر یا زود ، امروز یا فردا مثلا هوا به شدت گرم می شود و ذخایر آب نوشیدنی کم می شود و یا چند ماه آنسوتر هوا به شدت سرد و یخبندان خواهد شد و سوخت و وسایل گرما زا ارزش جواهررا پیدا خواهند کرد. همینطور کسی که در منطقه زلزله خیز زندگی می کند خوب می داند که در آینده ای نه چندان دور زمین زیرپایش دیگر پایدار و استوار نخواهد بود و خلاصه اینکه همیشه طبیعت آن سمت ناخوشایند چهره خود را روزی به ما نشان خواهد داد. اینکه انسان در مقابل رفتارهای قابل پیش بینی طبیعت احتیاط های لازم را به خرج دهد و اقدامات پیشگیرانه انجام دهد واکنشی کاملا طبیعی است. پیشنیان ما از هزاران سال پیش اینکار را انجام می دادند و در واقع به دلیل همین پیشگیری ها بوده که نسل شان ادامه یافته و ما اجازه و فرصت تولد و زندگی پیدا کرده ایم."

نفسی عمیق کشیدم و کمی در خود فرو رفتم. به چند روز قبل فکر کردم و اینکه چقدر هوا بهاری و آفتابی و زیبا بود  و بعد چشمانم را به هوای گرفته و بارانی بیرون غار دوختم. هیچ نشانی از گرمای خورشید و نسیم فرحبخش بهاری نبود. هرچه بود سیلاب باران بود و سرما و رطوبت! انگار همه لحظات خوش و احساسات زیبایی که دیروز داشتم توهم و خیالی بیش نبودند و آنچه در آن لحظه واقعیت داشت رگبار باران بود و پناه گرفتن در غاری سرد و نمور برای زنده ماندن و بقا!

خدامراد انگار افکارم را تعقیب می کند گفت:" با یک تغییر ساده در شرایط زندگی ، روح و احساس انسان هم به سرعت متحول می شود و با گذر زمان انسان  به تدریج همه چیزهایی که روزی واقعیت محض و تغییر ناپذیر می پنداشت را از یاد می برد و به باورها و پندارهایی کاملا دیگرگونه و متفاوت دست خواهد یافت. این ویژگی زندگی از یک جهت عالی است چون یکنواختی و روزمرگی ساخته ذهن بشر را محو و متلاشی می کند. اما از جنبه دیگر بسیار ناخوشایند است چون اگر انسان مواظب نباشد ممکن است اصل وجودی خود را در جریان این تحولات پی در پی و تمام ناشدنی از دست بدهد و شبیه تکه چوبی شود روی رودخانه هستی که هر جا رودخانه اراده کند برود و به هر سنگی که سرراه سبز شود کوبیده شود."

لبخندی سردی بر گوشه لبانم نشست. فنجان داغ چای را به لبانم نزدیک کردم و جرعه ای از آن نوشیدم. گرمای چای حس خوب و آشنایی را به من بازگرداند. اشاره ای به آتش و چای و هیزم و وسایل محدود داخل غار کردم و گفتم:" و در واقع آدمی باید تلاش کند که با فراهم ساختن حداقل امکانات برای خود ، اجازه ندهد که طبیعت و زندگی او را به هر سمتی که می خواهند بکشاند و زیر هر سیلاب و بارانی که می آید غرق کند!؟"

خدامراد سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:" البته که باید چنین باشد. ممکن است الان تو در آرامش کامل به سر می بری. هر روز صبح سرکار می روی و غروب خسته به منزل برمی گردی و در کنار زن و فرزند و خانواده آرام می گیری. این اتفاق ممکن است ماه ها و سال ها ادامه یابد. به شکلی که گمان کنی ابدی است وقالب زندگی تو همین است. تو به این قالب عادت می کنی. همه افکار و گفتار و اعمال تو بر اساس این قالب معنا می شوند. فیلم هایی که می بینی ، دوستانی که پیدا می کنی ، روش تغذیه ، باورها و ارزش های تو همگی با این قالبی که در آن قرار داری معنایی جدید پیدا می کنند. حتی آرزوهای تو هم با قالبی که در آن قرار گرفته ای تنظیم می شوند.

اما ناگهان اتفاقی می افتد که در قالب قبلی تو اصلا پیش بینی نشده بود و یا احتمال وقوعش فقط در فیلم های سینمایی امکان پذیر بود. زلزله ای می آید. تصادفی رخ می دهد. کسی سرت را کلاه می گذارد و دارایی و هستی ات را بالا می کشد و در می رود و ناگهان تو خود را بین زمین و آسمان معلق می بینی. قالب قبلی زندگی ات به یکباره محو و نابود می شود و تو در بین هزاران قالب جدید و غریب معلق و پادرهوا می مانی. از طرفی می خواهی به هر قیمتی که شده همان شیوه و روش و شرایط قبلی زندگی را که عادت داشتی برای خود فراهم کنی و از سوی دیگر می بینی در قالب جدیدی که قرار داده شده ای ، باید به گونه ای متفاوت عمل کنی! مثلا اگر قبلا عادت داشتی ساعت ها در زیرنورخورشید ورزش کنی و قدم بزنی ، در قالب جدید باید ماه ها در گوشه غاری پنهان شوی و خورشید را نبینی. به مرور که می گذرد قالب و شیوه قدیم زندگی ات تبدیل به یک چیز رویایی می شود و تو در قالب جدید از آن شیوه زندگی و از آن خانواده و دوستان و آرزوها ، چیزی جز یک خیال کمرنگ به خاطر نمی آوری. آن وقت فقط یک فنجان داغ چای می تواند تو را به خود آورد و به روح تو تلنگری بزند که آهای دوست من مواظب باش اصل وجودت را از دست ندهی!"

خدامراد ساکت شد و به شعله های آتش خیره شد. برقی عجیب در چشمانش موج می زد. انگار می خواست مطلب مهمی را به من بگوید و کلمات مناسب را پیدا نمی کرد. برای اینکه کمکش کرده باشم گفتم:" اتفاقا در دانشگاه و بین دانشجویان اینجور آدم ها را زیاد دیده ام. آدم هایی که به یکباره با دور شدن از شهر و دیارشان و ورود به محیط دانشگاه ، ناگهان با تمام گذشته خود خداحافظی می کنند و موجودی جدید می شوند. اگر تا دیروز چروکیده بودن لباس اصلا برایشان مهم نبود امروز از کنار اتو لحظه ای فاصله نمی گیرند. حتی دستمال و پول های خود را هم اتو می کنند. آنها که تا دیروز در دامن طبیعت آزاد و یله دراز می کشیدند و با خاک و گل و شکوفه درددل می کردند ، اکنون فقط به موزیک های خاصی گوش می دهند که طبیعت هزارسال هم که تلاش کند نمی تواند این موزیک های عجیب و غریب را تولید کند. حتی بعضی از آنها برای آرام شدن و تجربه حالات احساسی جدید ساعت ها به صداهای ضبط شده از طبیعت مثل شرشر باران و رعد و برق و جریان رودخانه و صدای باد گوش می دهند. غافل از اینکه در گذشته ای نه چندان دور در محله ای که چندان هم دور نیست آنها بدون هیچ واسطه ای می توانستند همین صداها را مستقیما تجربه کنند و بی واسطه با طبیعت تماس بگیرند."

خدامراد صحبت مرا ادامه داد و گفت:" و جالب وقتی است که مثلا تعطیلات آخر ترم فرا می رسد و این اشخاص باید به شهرها و محل زندگی کودکی خود برگردند. آنها هر چه به مقصد نزدیکتر می شوند دگرگون تر می شوند و پوست جدید خود را کنده و دوباره در همان قالب قدیمی قرار می گیرند. در این حالت آن دوستان دانشگاهی که به حسب اتفاق با او برخورد می کنند از این پوست اندازی سریع دچار حیرت می شوند و نمی دانند کدام رفتار را باور کنند. اما تکه چوب شناور روی رودخانه خودش خوب می داند که به خاطر شرایط جدید او ناچار است متحول شود و اگر غیر از این عمل کند ، محیط و مردمان اطراف او را پس خواهند زد و او از بین خواهد رفت."

آنگاه خدامراد حبه ای قند درشت را از قندان برداشت و آن را مقابل چشمان من گرفت و گفت:" این حبه قند شیرین ادعای بزرگی دارد. او می گوید من هر جا بروم و در هر محیطی قدم بگذارم حبه بودن و شیرینی خودم را از دست نمی دهم. او می گوید ویژگی های خاص وذاتی و منحصر به فردی دارد که مانع از تغییر حالت و چهره او می شود. این حبه ادعای بزرگی دارد مگه نه؟"

به حبه قند خیره شدم و هیچ نگفتم. خدامراد آن را به نزدیک فنجان چای خود برد و به یکباره داخل فنجان نداخت. قند شروع به آب شدن کرد. خدامراد به آن اشاره کرد و گفت:" اما وقتی وارد محیط جدید شد و از محیط قبلی دور افتاد. تازه متوجه شد که قوانین اینجا با قوانین محیط قبلی فرق می کند. او وقت زیادی ندارد و باید به سرعت تغییر شکل دهد. چه بخواهد چه نخواهد این اتفاق باید بیافتد. اما او اصرار دارد شرایط قبلی را به هر قیمتی که شده حفظ کند. سعی می کند اما نمی تواند . ذرات وجودش به تدریج فرومی پاشد و او حالت جامد بودن قبلی اش را ازدست می دهد. "

آنگاه خدامراد چاقویی از جیب درآورد و آن را داخل فنجان گذاشت و شروع کرد به هم زدن آن! حبه قند در چشم به هم زدنی آب شد و دقیقه ای بعد دیگر هیچ اثری از آن در فنجان نبود. محو شده بود.

خدامراد گفت:" می بینی به همین سادگی قند دیگر حبه نیست. او و همه آرزوهایی که داشته به یکباره در محیط جدید متحول شده و به موجودی جدید تبدیل شده است. تمام خاطراتی که از قبل داشته هم الان به یک خواب تبدیل شده است. و او الان دارد خودش را با شرایط زندگی جدیدش وفق می دهد. "

خدامراد لبخندی زد و گفت:" دوستانه به تو می گویم دیگر این چیزی که داخل فنجان است حبه قند نیست!"

نفسی عمیق کشیدم و به چهره خدامراد خیره شدم. با لجاجت گفتم:" اما حضورش را در همه ذرات آن فنجان چای می توانیم حس کنیم. او چای را شیرین کرده است و مزه شیرین و آشنای او را هر بار که به این فنجان مراجعه می کنیم می توانیم حس کنیم. شاید دیگر در قندان حضور نداشته باشد اما از جای خالی اش در آن گوشه قندان می توانیم حدس بزنیم که روزگاری یک حبه قند بوده که آنجا می نشسته و برای بقیه از پایداری خودش حرف می زده. این ها را که نمی توانیم انکار کنیم!"

خدامراد که همچنان لبخند می زد گفت: " این جملات شاعرانه و احساسی گره ای از کار حبه قند محو شده باز نمی کند. او دیگر بین دوستان و آشنایان و اهل خانواده اش نیست. او الان فقط مولکول های آب و ذرات چای شناور در آب را می بیند و فضای فنجان را! او حتی نمی تواند روزگار قندانی خویش را به خاطر بیاورد."

سپس خدامراد از جا برخاست و به سمت در غار رفت و در حالی که به ریزش شدید باران خیره شده بود ادامه داد:

"از این به بعد اگر دیدی انسانی مغرورانه می گوید که محال است شرایط محیطی و اطرافیان روی او و ارزش هایی که به آنها معتقد است تاثیر بگذارد به او هشدار بده که فریب این غرور بیجا را نخورد که موقع رفتن به محیط جدید اولین چیزی که هدف تغییر قرار می گیرد اصل وجودی اوست.

با همین غرور هزاران انسان پاک و نجیب به صحنه های زشت و نامناسب خیره می شوند و به سمت کارهای ناشایست می روند و مغرورانه مطمئن هستند که اصالت وجودی خود را همچنان حفظ می کنند. اما به مرور زمان مثل قندی که در آب حل می شود ناگهان می بینند از اساس چیزی بنیادی را از دست داده اند و نه تنها ریخت و قیافه و شکل و قواره قبلی خود را از دست داده اند بلکه اطرافیانش هم آدم هایی بالکل متفاوت با قبل هستند و اصلا نمی فهمند که او چه می گوید!؟"

از قوری کنار آتش دوباره فنجان خود را پر کردم و فنجان به دست سمت ورودی غار رفتم و کنار خدامراد ایستادم و گفتم:" پس با این حساب انسان هیچوقت نباید تغییر کند. چون به محض اینکه تغییری در شرایط زندگی ، شغل ، اطرافیان ، شیوه تغذیه و تفریح رخ دهد ، مستقیما این تغییر مثل آئینه روی اصل وجودی فرد تاثیر می گذارد و او دیگر نمی تواند به قبل برگردد. و اگر فکر می کند این قالب قبلی خیلی ارزش دارد پس به ناچار باید با چنگ و دندان دفاع کند و مقاومت کند تا شرایط عوض نشود که اگر چنین شود او هم با شرایط تغییر می کند و دیگر تضمینی نیست که تعصب و حساسیت ها مثل قبل باشد!"

خدامراد سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:" دقیقا! اگر می خواهی قالب را عوض کنی باید بپذیری که قالب جدید در تمام ساختار وجودی تو تحولی متناسب با شرایط جدید را باعث خواهد شد. وقتی در قالب جدید جای گیری دیگر مثل الان فکر نمی کنی ، دنیا را به شیوه ای متفاوت می بینی و قضاوت هایت دیگر مثل الان نیست. تو در قالب جدید دنیا را به شیوه ای جدید می بینی و چون انسان ها عادت کرده اند که چیزی را که می بینند باور کنند. باورهای تو هم به تدریج با آنچه می بینی متحول خواهند شد. هر وقت خواستی به استقبال تغییری بروی ، این تحول در اصالت وجودی خودت را هم مواظب باش. اگر این تحول خوشایندت نیست اصلا به سمت آن تغییر نرو که بازگشتن از آن به این نقطه ای که هست خیلی مواقع ناممکن است."

جرعه ای از چای داغ را سرکشیدم و به صدای باران گوش سپردم. آرزو کردم که ای کاش باران بند بیاید و دوباره بتوانم در ساحل دریاچه آفتاب را ببینم. با خودم گفتم که دیریازود این اتفاق خواهد افتاد.