جوک و اس ام اس-عاشقانه ها

داستانهای کوتاه زیبا و مطابل جالب و عاشقانه برای شما

جوک و اس ام اس-عاشقانه ها

داستانهای کوتاه زیبا و مطابل جالب و عاشقانه برای شما

دیوانه از قفس پرید

سرت درد می کنه .
دونه دونه سلولای خاکستری بی مصرف مغزت به خاطر بی توجهی عاطفی اعتصاب کردن .
صورت شده عین زمین زراعیی که توی شیارای نا منظم اون مترسکایی به شکل سیخ کاشتن .
صورتت زبره مثه سنباده ... مثه نگاه کسی که می دونی دوستت نداره .
زبونت به خاطر عدم بهره وری گفتمانی دچار ایست مزمن شده .
آب دهنت مزه آبگوشت پخته نشده می ده ... تلخ ... شور ... گس .
سه دونه تار موی لجباز و مسخره مدام توی مردمک چشم چپت فرو می ره و اشکتو در میاره .
گردش خونت نامنظم و کسل کننده شده .. مثه یه سریال تکراری از شبکه دوم ... تکرار ... تکرار ... با دوبله افتضاح ...
قلبت بی حوصله است ... از خودت بی حوصله تر ... نا امید تر ... دیگه برای تلمبه زدن به خودش زحمتی نمی ده .
انگشتای دستت برای فرار از از دست تو مدام کشیده تر و کشیده تر میشن و اوج این کشیدگی توی ناخنای بلندت تبلور پیدا می کنه .
کف دست چپت می خاره اما انگشتای دست راستت اصلا از خودشون واکنشی نشون نمی دن .
بینیت درای ورودی و خروجیشونو بستن .. عبور هوا ممنوع ... سلولای حسی بی حس تر از همیشه لابه لای مویرگا قایم شدن .
گوشات مثه مگس وزوز می کنه ... گاهی اوقات هم صدای ناقوس کلیسای منطقه شرق بالکان از نزدیک توی گوشت موج می خوره ....
مژه هات به هم گره خوردن ... پلکات بس که باز و بسته شدن فنرشون در رفته ... یکی نیمه باز یکی نیمه بسته .
مردمک چشات با هم قهر کردن ...
لبات به هم چسبیدن مثه دوتا عاشق و معشوق که اصلا قصد جدا شدن از همو ندارن ... لبات مثه کویر خشک و ترک خورده ان ... با لایه هایی از خون .
ابروهات دیگه تحمل وزن پیشونیتو ندارن ... قوسشون برعکس شده ... بی رمق تر از همیشه .
سرت درد می کنه .
اون سه تا قرص استامینوفن کدئیینه ای که خوردی توی مریت ... بین عضله حلقوی چهارم و ششم گیر کردن ... بی مصرف تر از همیشه .
کف پاهات داغه .. درست مثه وقتی که پابرهنه روی پشت بوم آفتاب خورده خونه قدم می زدی ... می سوزه .. مثه سینه ات .
تموم بادبادکای ریه ات با سوزن یه از خدا بی خبر ترکیدن ... چند تایی هم که مونده مثه تایرای پنچر رنوی همسایه موقع باد شدن خس خس می کنه .
تنت مور مور می شه ... موریانه که نه شاید ویروس جونده گمنام و ناشناخته ای داره دونه دونه سلولای صورتی پوست کشیده تنتو می خوره ... شاید چیزی شبیه جذام.
شقیقه هات تیر می کشه ... گردش ضعیف خون رو توی رگای شقیقه ات حس می کنی ... شلنگی که کسی پاشو گذاشته روی اون و آب داره توش جون می ده .
سرفه های خشکت تا گلو بالا میاد و تا میبینه راه خروجی بد جوری بسته است برگشت می خوره توی سینه ات و منفجر میشه و زلزله های خفیف این انفجار درونی تنت رو تکون می ده .
تنها نشانه های حیات یک لخته گوشت تبلور یافته و ورم کرده .
محتویات جمجمه ات جون می ده برای درست کردن یه پرس ساندویچ مغز با سالاد یونانی و دسر اضافه که برای پروفسور هانیبال سرو بشه .
تصویرایی که می بینی به علت عدم هماهنگی مخچه همونطور معکوس به اتاق بررسی فرستاده می شه و اونجاهم کسی حوصله وارونه شدن نداره .
سرت درد می کنه .
علت سردردتو نمی دونی .
شاید نخوردن زیادی و شاید نخوابیدن ممتد و... شاید تفکرات پریشان و اگزانسیالیستی ... و شاید شروع دگردیسی .
گردنت خشک شده .
آب دهنتو به جای قورت دادن قطره قطره می چکونی توی گلوت ... و اون هم مثه سرب مذاب تا معده ات امتداد پیدا می کنن .
زندگی برای تو فقط یعنی زنده بودن و دیگر هیچ .
از زنده بودنت لذت می بری و این لذتو به ویروس های جونده سلولای پوستی پشتت منتقل می کنی تا اونا انرژی بیشتری برای جویدن پیدا کنن .
زنده بودن وقتی معنی پیدا می کنه که به دیگران هم زندگی ببخشی و ومگس ها ... سوسک ها و پشه های مالاریا, ویروس های زحمت کش ایدز و غده های چاق سرطان ...چشم امید این همه موجود زنده برای ادامه حیات فقط به تو دوخته شده .
غرور استخونات به علت نداشتن قدرتی برای خون سازی خرد شده .
درد کشیدن ... احساس انتقال داده نشدنی دوست داشتنی .
احساسی که مثه دستمال سفره پاک فوم, ترحم رو توی خودش جذب می کنه و وقتی فشارش می دی قطره های کثیف احساسات ترحم شبیه دانه های اشک فنا شده به سوراخ چاه فراموشی ریخته می شن .
واقعا قابل تقدیره ... این همه احساسات جوشان ... مثه احساسی شبیه عشق .
ستون فقراتت تیر می کشه ... مهره هفتم داره نخاع رو خفه می کنه .
تب داری ... حرارت ... چیزی بهتر از حرارت نیست .
گرما ... داغ بودن ... تماس های پنهانی ... تب و پس لرزه ای سرفه های در درون انفجار یافته .
گوشه لبت سیزده درجه به سمت بالا حرکت می کنه و یه لبخند دراماتیک به سبک نقاشی های کوبیسم شکل می گیره .
لبخند زدن یعنی پیروزی ... یعنی زندگی ... یعنی دهن کجی به تمام حقیقت هایی که فراموش کردنش امکان نداره .
سرت درد می کنه .
تب داری , بی حوصله ای , دلت می خواد یه نفر باشه تا این لحظه های آخر براش اعتراف کنی ,
اعتراف کنی که چقدر بد بودی و چقدر بدی , اعتراف کنی که چقدر بی رحم بودی و چقدر بی رحمی ,
دلت هوس کشیدن یه نفس عمیق کرده , ساعت مدام ونگ می زنه , شنیدن ثانیه های معکوس تو رو برای آخرین سوپرایز زندگیت آماده می کنه .
با کمک تموم سلولای مرده و نیمه مرده , هفتاد و پنج کیلو گوشت فاسد شده تنتو تکون می دی و خودتو می کشونی تا لب پنجره
پنجره , سوراخ روشن اتاق , درز زندگی , ورودی اکسیژن مرغوب دود زده
بازوهاتو می ذاری روی لبه پنجره ,
از طبقه سیزدهم به آسمون خاکستری و تهوع آور نگاه می کنی
چشمات سیاهی می ره
سرت درد می کنه و این بار شقیقه هات هم تیر می کشه
دو تا از انگشتای دست راستت ناخود آگاه و بدون هیچ قصد قبلی فقط بر حسب عادت به سمت جیب پیراهنت کشیده می شه و آخرین سیگار باقی مونده از
یک شب رویایی رو بیرون کشه .
فیلتر سیگار به دنبال روزنه ای روی لبای خشکیده ات کشیده می شه و در آخر خودشو به زور به لبات تحمیل می کنه .
همون انگشتای زحمت کش و ایثار گر دست راستت برات کبریت می کشه .
عضله های مکنده از کار افتاده ریه ات برای شادی روحت دوباره به کار میفته و چرخه حیات سیگار رو روشن می کنه .
دود ...
سرت درد می کنه
سیخ نیمه سوخته کبریت رو در فضای کشیده بین طبقه سیزدهم تا کف آسفالت پیاده رو ول می دی و اونو در حین سقوط تماشا می کنی .
دود از منافذ پوست نیمه جویده شده صورت و گردنت بیرون می زنه .
توی ذهنت لحظه به زمین خوردن سیخ کبریت به زمین رو مجسم می کنی و دردت میاد .
صدای له شدن سیخ کبریت زیر پای بی خیال ترین موجودات دو پای روی زمین زجرت می ده .
زانوهای پات , همون ستونای فرو رفته توی آب یه پل قدیمی توی یه رودخونه نیمه خشک قرچ قرچ صدا می ده و آماده فرو ریختنه .
انگشتای پات وز وز می کنه و می خاره .
آرنجنت درد گرفته .
دلت یه لیوان آب می خواد که بتونی به ضرب و زور اون , دود حبس شده توی گلوتو بدی پایین .
سلولای خاکستری سیگار به مرز بودن و نبودن خودشون نزدیک می شن و تو به خاطر اینکه اونا به خاطر تو
به خاطر تو دست به انتحار جمعی زدن افسرده می شی ..
به فیلتر سیگار نگاه می کنی
به ارتفاع سیزده طبقه ای خودت و زمین سرد نگاه می کنی
سلولای تجزیه و تحلیل مغزت هیچ محلی بهت نمی ذارن
احساس می کنی باید یه کاری بکنی
یه کاری که همیشه می کردی
و می کنی
...

تصویر یه فیلتر نیمه سوخته سیگار لب پنجره
و تصویر مردی که اشتباها خودشو به جای فیلتر سیگار از پنجره طبقه سیزدهم به پایین پرتاب کرده
و تصویر بی نهایت مولکول های اکسیژنی که ریه مرد رو پر از نفس عمیق می کنه
و تصویر برخورد هفتاد و پنج کیلو گوشت و نیم کیلو مغز با کف آسفالت خیابون
و تصویر باریکه ای خون غلیظ
و تصویر مسخره آدم هایی که مثل مگس دورت جمع می شن
آخرین تصویرهاییه که توی ذهنت می مونه
و تو در حالی که از همه این تصویرها دور میشی احساس می کنی که
دیگه سرت درد نمی کنه
منبع:آلبالو
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد