جوک و اس ام اس-عاشقانه ها

داستانهای کوتاه زیبا و مطابل جالب و عاشقانه برای شما

جوک و اس ام اس-عاشقانه ها

داستانهای کوتاه زیبا و مطابل جالب و عاشقانه برای شما

لحظه های بی تو (فصل اول)

 

لحظه های بی تو (فصل اول)

 

 

صدای همهمه و گفتگو مهمانی دوستانه خانه فرامرز را پر کرده بود میهمانها دوبدو یا به صورت گروهی گرد هم نشسته هر کدام درباره موضوع مورد بحث خودشان صحبت می کردند یکی درباره گرانی دیگری راجع به مدل های جدید ماشین , آن یکی پیرامون ازدواج و گروهی هم گرداگرد تفاهم در زندگی زناشویی و حق زن و مرد در زندگی گفتگو می کردند.
مهمانی منزل فرامرز به مناسبت فارغ التحصیل شدنش در رشته مهندسی ساختمان برپا شده و میهمانان همه از دوستان نزدیکش بودند. پیش از اینکه آن مجلس گرمای دلچسب خود را بیابد موزیک ملایمی فضای شاعرانه به این جمع صمیمی بخشیده بود و وقتی بر تعداد میهمانان افزوده شد و هر کس هم کلام مورد نظرش را یافت آرام, آرام مهمانی رنگ دیگری گرفت.
دو خانم جوان در گوشه ای نشسته و پیرامو مسئله ازدواج داد سخن سر می دادند:
- این روزها به هیچ مردی نمیشه اعتماد کرد هر کدومشون یه جور خرده شیشه دارن.
دیگری که (( شقایق)) نام داشت و معلوم بود آشنایی و صمیمیتی دیرینه با دوست مخاطبش دارد پاسخ داد:
- آره جونم منم همین عقیده رو دارم و با تجربه تلخی که در گذشته داشتم یا دیگه ازدواج نمی کنم یا اگه خواستم ازدواج کنم با دقت درباره این مسئله تصمیم می گیرم.
- آخه تو خیلی بد اوردی با کسی زندگی می کردی که اصلا مفهوم و معنی زندگی زناشویی را نمی فهمید.
- درسته اون از زندگی با زن فقط می خواست کسی کلفت خونش باشه و از بچه هاش مراقبت کنه , منم نمی تونستم با این وضع کنار بیام و عشقمو به پای کسی بریزم که اصلا نمی دونه عشق یعنی چی...! البته ناگفته نمونه , به عنوان یه دوست خیلی هم با وفا و انسان بود ولی همسر خوبی نبود.
- حالا می خوای چکار کنی؟ تا آخر عمرت که نمی تونی همینطور زندگی کنی...!
- هیچی ... تا وقتی مردی رو که بتونه زخم های دلم رو مرحم بذاره پیدا نکردم ازدواج نمی کنم و تنها می مونم.
- والا منم دل خوشی از شوهرم ندارم خودت که میدونی با هزار جور التماس و وعده و عید اومد خواستگاری و منو گرفت , حالا آقا زیر سرشون بلند شده هر روز به یکی پیله می کنه, تازه خجالتم نمی کشه جلوی روی من می شینه و ساعت ها با این زن و او ن زن تلفنی حرف می زنه.....
همینطور که ایندو با هم گفتگو می کردند, توجهشان به سخنان گروهی که کمی دورتر از آنها نشسته و گرم صحبت بودند جلب شد و چون بحث این گروه پیرامون مساثل زناشویی بود ترجیح دادند به سخنان آنان گوش بسپارند.
یکی می گفت:
- تفاهم در زندگی های مشترک نقش بسزایی داره و زوجی خوشبختن که به معنای واقعی با هم تفاهم داشته باشن.
شخص دیگر از او پرسید:
- شما تفاهم رو در چه چیز می دونین؟
شخص اول پاسخ داد:
- تفاهم رو در اتفاق نظر زن و شوهر درباره موضوعات بدون اینکه در رابطه با اون موضوع با هم مشاجره کنن می دونم....
((شهروز)) که جوانی با شخصیت و خوش رو بود رشته کلام را به دست گرفت و گفت:
- متاسفانه در جامعه ما معنای زناشویی اونطور که باید جا نیفتاده و نه زن نه مرد درک کاملی از در کنار هم بودن و از زندگی لذت بردن ندارن و تنها به عنوان انجام وظیفه شخصی و اجتماعی با هم زندگی می کنن . زن به مرد تنها به چشم نون آور خونه یعنی کسی که پول در می آره نه شخصی که باید در کنارش احساس آرامش کنه نگاه می کنه و مرد هم به زن به عنوان کارگر و شخصی که سمت تربیت کننده بچه ها رو به عهده داره و همچنین در مواقع نیاز بعضی از نیازهاشو مرتفع می کنه نگاه می کنه, نه کسی که باید عشق و احساسش رو نثارش کنه و از در کنارش بودن لذت ببره و در جوارش خودش رو خوشبخت بدونه. متا سفانه درک اینکه معنی همسر اینه که دو نفر در کنار هم یکی می شن برای زوجهای جامعه ما سنگینه: حاضرین در راه دوستان و آشنایان سر فدا کنن, اما نسبت به همسر شون سرپا بی توجهن, در حالیکه این همسره که باید در غم ها و شادیها بهترین مدد کار باشه و کانون خانواده رو سرشار از عشق و محبت بکنه/
کسی از شهروز پرسید:
- خود شما با توجه به سن کمی که دارین اگر ازدواج بکنین چه رفتاری رو پی می گیرین؟
- شهروز بدون تامل پاسخ داد:
- همسرم رو تاج سرم می دونم... همسر من خانم خونه منه, نه کارگر ...چراغ خونه من به وجود اون روشنه و این نکته رو باور دارم که اگه دوستش داشته باشم دوستم خواهد داشت و اگه براش از جونم بگذارم برام از جونش مایه می گذاره.
توجه اگثر مدعوین به این گروه خصوصا به (( شهروز )) که سخنان مثبتی را در این رابطه به زبان می آورد جلب شده بود. سکوت مجلس را در مشت خود گرفته و تقریبا همه حضار به صحبت های گرم و پخته این جوان گوش فرا داده بودند.
(( شهروز)) جوانی بشاش, خونگرم و جذاب بود. هیچ سخنی را بدون دلیل به لب نمی آورد و درباره مطالبی که از آن اطلاع کافی نداشت چیزی نمی گفت و تنها شنونده بود. او در رفاه بزرگ شده و از دوستان دانشکده و بسیار نزدیک فرامرز بود قدی نسبتا بلند, چهره ای گشاده و صورتی گرد و پوستی سفید داشت. چشم هایش کشیده بادامی ابروان کمانی پیوسته گونه هایی صورتی و لبانی سرخ داشت و همه اینها به هنگامی که صورتش را مثل آن شب اصلاح دقیقی می کرد دو چندان جلوه می کرد.
او جوانی خوش پوش با اندامی متناسب بود و دل هر صاحب ذوق حنس مخالفی را به تپش می انداخت خصوصا که در عنفوان جوانی و در سنین بیست و یک و بیست و دو سالگی قرار داشت و حال که درباره زندگی زناشویی به این زیبایی و فصاحت سخن می گفت توجه (( شقایق)) و دوستش (( نسترن)) را کاملا به خود جلب کرده بود.(( شقایق)) که از دوستان خواهر فرامرز ((نسرین)) به مهمانی دعوت شده بود با خود می اندیشید:
-(( عجب جوون جالبیه.. با اینکه سنی نداره معلوم نیست این همه اطلاعات رو از کجا آورده خوش به حال کسی که با او ازدواج کنه...طوری این حرفا رو می زنه که انگار چند ساله داره زن داری می کنه ولی نه به سنش می خوره ازدواج کرده باشه نه حلقه دستشه..! راستی اسمش چیه؟ به قیافش می خوره کم سن باشه باید ته و توی همه اینارو در بیارم...))
همینطور که شهروز سخن می گفت متوجه دو جفت چشم که شدیدا او را تحت نظر گرفته بودند شد... صاحب یک جفت چشم را می شناخت, ( نسرین) دوست خواهر فرامرز اما آن دو جفت دیگر از آن که بود؟... نگاهش لرزه ای به تن شهروز انداخت. با دو چشم قهوه ای تیره ای که آتش از آن می ریخت با نگاهی سرشار از تمنا به لب های شهروز که با کلام گیرایش سخن می گفت خیره دیده دوخته بود.
شهروز متوجه حالت نگاه او شد ولی به روی خود نیاورد از آن گذشت و به سخنانش ادامه داد در همان حال در دل می گفت:
(( باید منتظر باشم یکی از این دو نفر یا نسرین یا اون دوستش بزودی عکس العملی از خودشون نشون بدن...))
وقتی کمی از شور و حال بحث کاسته شد یکی از مدعوین که ویولن به همراه داشت سازش را به دست گرفت به آرامی و با احساسی عمیق آهنگ سوزناکی نواخت و به مجلس حال تازه ای بخشید سپس میهمانان برای صرف شام سر میز دعوت شدند.
میز شام با انواع غذاهای متنوع ایرانی و فرنگی تزئین شده بود و با دسر های خوشمزه و رنگارنگ جلوه خاصی در چشم بیننده داشت.
هنگامیکه همه مشغول صرف شام بودند شقایق خودش را به خواهر فرامرز رساند و گفت:
- ((یگانه)) جون دستتون درد نکنه چه میز قشنگی چیدیدن .. انشاالله عروسی فرامرز خان...
و پس از کمی سکوت افزود :
- نمی خوای منو کامل به فرامرز معرفی کنی؟!
یگانه با لبخند دوستانه ای خطاب به شقای گفت:
- جرا عزیزم... با من بیا...
سپس دست او را گرتف و با خود به سمت فرامرز کشید . وقتی به برادرش رسید گفت:
- برادرجون, این خانم محترم از دوستان خوب نسرین هستن که امشب به ما افتخار دادن و به همراه نسرین جون به جشن ما اومدن اسمشون هم شقایقه!
فرامرز بسیار مودبانه و سنگین به علامت احترام سر فرود آورد و گفت:
- خانم محترم از اشنایی با شما خیلی خوشوقتم به مهمانی ما خوش آومدین
شقایق لبخند شیرینی به لب آورد و گفت:
- سلام برای من آشنایی با شما کمال سعادته...
و پس از رد و بدل کردن تعارف های معمول هر کدام برای کشیدن شام سر میز رفتند.
وقای شقایق غذایش را کشید نزد فرامرز بازگشت و بدون مقدمه پرسید:
- آقا فرامرز معذرت می خوام.. اسم اون دوست چشم و ابرو مشکی تون چیه؟
فرامرز متعجب از سوال کرد:
- چطور مگه؟!!!
شقایق دستپاچه پاسخ داد:
- همینطوری پرسیدم...خیلی به نظرم آشنا می یان...!
- شهروز..ایشون از دوستای بسیار خوب و خوش ذوق منن گهگاه شعر می گن و حسابی اهل کتابن.
- راستی!؟ چه جالب از طرز بیانشون مشخصه. ولی ایشون که خیلی جوونن...!
- خانم شقایق عزیز ..درست گفتم؟! عذر می خوان اسم شما شقایق دیگه؟!
- بله
- عرض میکردم...طبع شعر و این جور چیزا به سن و سال ربطی نداره.
شقایق سرش را فرود آورد و گفت:
- کاملا درسته حق با شماست . در هر حال ازتون متشکرم.
و باز لبخند گذرایی نثار فرامر کرد و دوباره به سوی میز شام روان شد.
شهروز مشغول انتخاب نوع غذا و دسر بود که ناگاه نگاهش در نگاه شیرین شقایق که در کنارش ایستاده بود گره خورد. شقایق خطاب به شهروز گفت:
- آقای شهروز عزیز از صحبتهای پر بار و گهر بار شما لذب بردیم و استفاده کردیم.
شهروز با حالت خاصی پاسخ داد:
- اختیار دارین سرکار خانم. گوهرهای عرایض بنده در مقابل چشمای ستاره بارون شما هیچه
شقایق که از این تعری ف شهروز به هیجان آمده بود خنده شیرینی بر لب آورد و گفت:
- شما لطف دارین...
شهروز در دل اندیشید:
(( اسم منو از کجا می دونه..؟!))
و به راحتی موضوع را فراموش کرد و به چهره شقایق خیره شد
او زنی سی یا سی و یک ساله به نظر میرسید. با موهای کوتاه طلایی بسیار خوش حالت که به چهره گرد و تا حدودی سبزه کمرنگ ولی با نمک او زیبایی خاصی می بخشید. ابروان پر و خوش نقشی داشت که به نحو بسیار جذابی از وسط برداشته شده و با قوس زیبایی سایبان چشمان کشیده قهوه ای سوخته اش شده بود. در چشم هایش شب پر ستاره ای نهفته بود که دل آدمی را در هم می فشرد و گویی قصه های شهرزاد داستان هزار وی کش ب در قرینه خوش ترکیب چشمانش نهفته است. بینی باریک و بسیار زیبایی پیشانی بلندش را به گوه های برجسته و در انتها به لب های گوشت آلود و سرخش پیوند داده بود که در دل هر مردی شراری از عشق برپا می کرد و با گردنی کشیده و صاف حالتی زیبا به چهره جذاب و دلفریبش می بخشید. اندامی کاملا ترکه ای داشت و قدش کمی از شهروز کوتاهتر بود. پاهای خوش تراش و زیبایش که با دیگر اعضای اندام مناسبش توازن بی نظریری داشت پنجه به دل هر صاحب ذوقی می کشید و او همینطور با دو چشم شرر بارش به چشمان بادامی شهروز دیده دوخته بود.
شقایق اشاره به دسر خاصی کرد و گفت:
- حتما از این دسر میل کنین خیلی خوشمزه و لذیذه
شهروز جالت قشنگی به چشمانش داد و با لحن زیبایی گفت:
- دسری که مورد پسند ذائقه خانم زیبایی مث شما باشه حتما هم خوشمزه س...
و سرش را به نشان تشکر فرود آورد... وقتی دوباره به چهره زن نگاه کرد یک خال خوشرنگ و زیبا و کوچک در گوشه سمت راست صورت بین گونه و لب بالای او توجه شهروز را بیش از پیش به خود جلب کرد و در ذهن اندیشید:
(( این هم از تندیس های خارق العاده دست خداونده و خدا چه زیبا این قشنگی ها رو در چهره اون کنار هم قرار داده و الحق که در حق این زن سنگ تموم گذاشته..))
سپس خطاب به شقایق گفت:
- اول اجازه بدین یه کم از دسر رو امتحان کنم البته مطمئنم که می پسندم..
- خواهش می کنم اگه دلتو می خواد از گوشه بشقاب من بخورین...
- اشکالی نداره؟!
- نه خیر.. ابدا
شهروز کمی از دسر شقایق خورد و گفت:
- چخ شیریمخ ئرسن کث نگاه شما...
شقایق که پیدا بود از این تعارف شهروز خیلی خوشش آمده خنده شیطنت باری کرد و گفت:
- شما خیلی به من لطف دارین... این هم نظر لطف شماست...
و افزود:
- اجازه بدین... خودم براتو دسر می کشم.
- نه... راضی به زحمت شما نیستم.
- چه زحمتی؟ باعث افتخار منه
سپس ظرفی برداشت و به سمت میز دسر رفت ظرف را از دسر انتخابی اش پر کرد سپس به سوی شهروز بازگشت و بشقاب را به دست او داد و گفت
- آقای شهروز امیدوارم منو فراموش نکنین
- چطور؟ من هرگز بانوی زیبایی مث شما که از شاهکارهای خلقته رو فراموش نمی کنم
شقای خنده شیرینی کرد و گفت:
- من در امور مربوط به زندگی به نصایح شما خیلی نیاز دارم
شهروز با فروتنی سرش را پایین آورد و گفت:
- نه خانم عزیز اونطور که فکر می کنین نیست م ن هنوز خیلی خامم و خودم محتاج نصیحت..!
- نر هر صورت از شما میخوام در آینده منو راهنمایی کنین.
- حتما تا جایی که از دستم بر بیاد در خدمتتون هستم
و پس از کمی مکث افزود:
- راستی من اسم شما رو نمی دونم...!
شقایق خندید و گفت:
- ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم. من شقایق هستم.
- چه اسم قشنگی... اسمتون مث خودتون گله...
شقایق خندید و شهروز هم پس از تشکر از دسر به سوی صندلیش رفت و به صرف شام پرداخت.
پس از به پایان رسیدن شام حضار در جای خود نشستند و نوازنده ویولن به نواختن سازش پرداخت. پس از او یکی از دوستان فرامرز پشت پیانو نشست و یکی از تصنیف های زیبای روز را نواخت. مجلس حال و هوای قشنگی گرفته بود. فرامرز چراغ ها را خاموش و شمع روشن کرده بود. سپس یکی دیگر از دوستان گیتارش را به دست گفت و همراه با نواختن ساز با صدای گیرایش شروع به خواندن کرد و این دسته کارها به قضای شاعرانه مجلس لحظه به لحظه رنگی روییای می زد.
در طول اجرای این برنامه ها شقایق چشم از چهره شهروز بر نداشت و در خلسه عمیقی فرو رفته بود.
با خود فکر می کرد:
(( چه پسر سنگین و جذابیه. با اینجال که سن و سالی نداره چه قشنگ حرف می زنه کاش یه کم سنش بیشتر بود کاش می تونستم باهاش دوست باشم و حداقل از راهنمایی هاش استفاده کنم...))
فرامرز کنار شهروز نشسته بود و دستش را دور گردن او حلقه کرده و به آرامی با دوست عزیزش گفتگو می کرد.....
شهروز پرسید:
- فرامرز جون خانمی که او روبرو کنار نسرین نشسته و اکثرا حواسش به ماست کیه؟!
- نمی دونم منم دفعه اولیه که می بینمش مث اینکه از دوستای نسرین دوست یکانه است.
- چه زن قشنگیه...حلقه هم تو دستش نیس, شوهرش رو هم ندیدم.
- نه اینطور که جسته گریخته شنیدم تازه از شوهرش جدا شده چند وقت پیش یگانه داشت درباره او با مامان صحبت می کرد منم بر حسب تصادف شنیدم
- در هر صورت به نظر من این زن یکی از شاهکارهای خلقته..چه صدای خوش آهنگ و خوش طنین قشنگی هم داره صداش به آدم آرامش میده..
- آره امشب یه کم با من صحبت کرد..درباره تو هم پرسید
شهروز دستپاچه سوال کرد:
- چی؟ از من؟!
- فرامرز به آرامی پاسخ داد:
- راجع به اسم و رسمت می پرسید...
شهروز با عجله پرسید:
- خب تو چی گفتی؟
فرامرز نگاهی به شهروز کرد و گفت:
- چرا هول شدی؟ خوب معلومه چی گفتم...گفتم شاعر و صاحب ذوقی
شهروز مدت کوتاهی به فکر فرو رفت و سپس گفت:
- پس برای همین بود که با خودمم صحبت کرد
- به تو چی گفت؟
شهروز در حالیکه به سوی زن نگاه می کرد گفت:
- هیچی تعارف های معمولی دسر هم برام کشید
فرامرز بی اراده گفت
- زن با شخصیتیه از ظاهرش کاملا مشخصه
شهروز نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره ولی ظاهرا غیر قابل دسترس
و در دل اندیشید
(( کاش اون همسرم بود ولی حیف که نمیشه حتما توجه امشبش هم به خاطر تعریف های فرامرز بوده...))
و سپس خطاب به فرامرز گفت:
- کاش می تونستم بازم این زن زیبا رو ببینم.
فرامرز خندید و گفت:
- اگه بخوای شرایطش رو برات فراهم می کنم
- نه نیازی نیست. گفتم که به نظر من غیر قابل دسترسه او که نمی آد وقتش رو برای من تلف کنه
فرامرز قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
- پسر مث اینکه خودتو خیلی دست کم گرفتی, اینطوریا که فکر می کنی هم نیست, همه چیز رو بسپار به من....
- گفتم که نه یه موقع چیزی به کسی نگی که دوستی مون بهم می خوره ها... مث اینکه حواست نیس, فاصله سنی ما دوتا یه فاجعه است. این موضوعی نیست که از نظر اجتماع ما قابل پذیرش باشه...اگه یه وقتی رابطه بین ما برقرار بشه با مشکلات زیادی روبرو می شیم.. بهتره اصلا فکرش رو هم نکنم..از اینجا که برم از ذهنم خارج می کنم..
- خودت میدونی از ما گفتم بود.
سپس فرامرز از جایش برخاست و به سوی هدایایی که میهمانان برایش آورده بودند رفت.
پس از باز کردن کادو هایی که به مناسبت فارغ التحصیلی فرامرز برایش آورده بودند.
ارام ارام میهمانها قصد رفتن کردند با میزبان خداحافظی کرده و مجلس را ترک می گفتند.
در این میان شقایق که با همه خداحافظی کرده بود نزد شهروز امد دست او را محکم تر از بقیه فشرد و به گرمی از او خداحافظی کرد و رفت. شهروز پس از اینکه ساعتی دیگر وقتش را با فرامرز و خانواده صمیمی اش گذراند با آنها خداحافظی کرد و راهی منزل شد. اما در بین راه لحظه ای نقش چشم های زیبا و براق شقایق از برابر دیدگانش محو نمی شد.

 

 

ادامه دارد ...

یک داستان کوتاه

در تعطیلات کریسمس،در یک بعد از ظهر سرد زمستانی،پسر شش هفت ساله‌ای جلوی ویترین مغازه‌ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا می‌گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند.دست کودک را گرفت وداخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید...بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: حالا به خانه برگرد.انشاا...که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی.پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد...

پرسید: خانم! شما خدا هستید؟؟؟


زن جوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم.

پسرک گفت:

مطمئن بودم با او نسبتی دارید

قصه آدم

این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .
خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت
یه پوست نازک بود رو دلش .
یه روز آدم عاشق دریا شد .
اونقدر که با تموم وجودش خواس تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخ تو دریا .
موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .
خدا ... دل آدمو از دریا گرف و دوباره گذاش تو سینش .
آدم دوباره آدم شد .
ولی امان از دس این آدم .
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .
دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل .
باز نه دلی موند و نه آدمی .
خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد .
یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .
ولی مگه این آدم , آدم می شد .
این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داش هیچی با صد دلی که نداش عاشق آسمون شد .
همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد میون آسمون .
دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .
نه دیگه ... خدا گف ... این دل واسه آدم دیگه دل نمی شه .
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.
خدا این بار که دل رو گذاش سرجاش بس که از دس آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها دیگه ... بسه .
آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل ... چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده .
چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده .
دس کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید ... یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درس شد .
و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درس شد .
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد .
روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زد و اشک می ریخ .
آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که می ریخ رو زمین و شکل مرواری می شد برمی داش و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون .
تا شاید دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره .
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد .
ولی خدا دلش واسه آدم نسوخ که .
خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرف .
یه چاقو برداشت و پوست سینشو پاره کرد .
دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی گذاشته ... دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجش می زد و تالاپ تولوپ می کرد .
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درس روی دلش بود و با همه زوری که داش اونو کند .
آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد .

....

خدا ازون بالا همه چی رو نیگا می کرد .
دلش واسه آدم سوخت .
استخونو برداشت و مالید به دریا و آسمون و جنگل .
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .
چرخید و چرخید .
آسمون رعد زد و برق زد
دریا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن .
همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته .
با چشای سیاه مثه شب آسمون
با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل
اومد جلو و دس کشید روی چشای بسته آدم .
آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید
هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد .
فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .
همون قد که عاشق آسمون و دریا و جنگل شده بود .
نه ... خیلی بیشتر .
پاشد و فرشته رو نیگا کرد .
دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود .
خواس دلشو دربیاره و بده به فرشته .
ولی دل آدم که از بین اون میله ها در نمیومد .
باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .
تا دستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو .
دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد .
سینشو چسبوند به سینه آدم .
خدا ازون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش .
آدم فرشته رو بغل کرد .
دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .
فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نیگا کرد .
آدم با چشاش می خندید .
فرشته سرشو گذاش رو شونه آدم و چشاشو بست .
آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد و از ته دلش دس خدا رو بوسید .
اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد .
خدا پرده آسمونو کشید و آدمو با فرشتش تنها گذاش .
ماهم آدمو با فرشتش تنها می ذاریم .
خوش به حال آدم و فرشتش .
منبع:آلبالو

دیوانه از قفس پرید

سرت درد می کنه .
دونه دونه سلولای خاکستری بی مصرف مغزت به خاطر بی توجهی عاطفی اعتصاب کردن .
صورت شده عین زمین زراعیی که توی شیارای نا منظم اون مترسکایی به شکل سیخ کاشتن .
صورتت زبره مثه سنباده ... مثه نگاه کسی که می دونی دوستت نداره .
زبونت به خاطر عدم بهره وری گفتمانی دچار ایست مزمن شده .
آب دهنت مزه آبگوشت پخته نشده می ده ... تلخ ... شور ... گس .
سه دونه تار موی لجباز و مسخره مدام توی مردمک چشم چپت فرو می ره و اشکتو در میاره .
گردش خونت نامنظم و کسل کننده شده .. مثه یه سریال تکراری از شبکه دوم ... تکرار ... تکرار ... با دوبله افتضاح ...
قلبت بی حوصله است ... از خودت بی حوصله تر ... نا امید تر ... دیگه برای تلمبه زدن به خودش زحمتی نمی ده .
انگشتای دستت برای فرار از از دست تو مدام کشیده تر و کشیده تر میشن و اوج این کشیدگی توی ناخنای بلندت تبلور پیدا می کنه .
کف دست چپت می خاره اما انگشتای دست راستت اصلا از خودشون واکنشی نشون نمی دن .
بینیت درای ورودی و خروجیشونو بستن .. عبور هوا ممنوع ... سلولای حسی بی حس تر از همیشه لابه لای مویرگا قایم شدن .
گوشات مثه مگس وزوز می کنه ... گاهی اوقات هم صدای ناقوس کلیسای منطقه شرق بالکان از نزدیک توی گوشت موج می خوره ....
مژه هات به هم گره خوردن ... پلکات بس که باز و بسته شدن فنرشون در رفته ... یکی نیمه باز یکی نیمه بسته .
مردمک چشات با هم قهر کردن ...
لبات به هم چسبیدن مثه دوتا عاشق و معشوق که اصلا قصد جدا شدن از همو ندارن ... لبات مثه کویر خشک و ترک خورده ان ... با لایه هایی از خون .
ابروهات دیگه تحمل وزن پیشونیتو ندارن ... قوسشون برعکس شده ... بی رمق تر از همیشه .
سرت درد می کنه .
اون سه تا قرص استامینوفن کدئیینه ای که خوردی توی مریت ... بین عضله حلقوی چهارم و ششم گیر کردن ... بی مصرف تر از همیشه .
کف پاهات داغه .. درست مثه وقتی که پابرهنه روی پشت بوم آفتاب خورده خونه قدم می زدی ... می سوزه .. مثه سینه ات .
تموم بادبادکای ریه ات با سوزن یه از خدا بی خبر ترکیدن ... چند تایی هم که مونده مثه تایرای پنچر رنوی همسایه موقع باد شدن خس خس می کنه .
تنت مور مور می شه ... موریانه که نه شاید ویروس جونده گمنام و ناشناخته ای داره دونه دونه سلولای صورتی پوست کشیده تنتو می خوره ... شاید چیزی شبیه جذام.
شقیقه هات تیر می کشه ... گردش ضعیف خون رو توی رگای شقیقه ات حس می کنی ... شلنگی که کسی پاشو گذاشته روی اون و آب داره توش جون می ده .
سرفه های خشکت تا گلو بالا میاد و تا میبینه راه خروجی بد جوری بسته است برگشت می خوره توی سینه ات و منفجر میشه و زلزله های خفیف این انفجار درونی تنت رو تکون می ده .
تنها نشانه های حیات یک لخته گوشت تبلور یافته و ورم کرده .
محتویات جمجمه ات جون می ده برای درست کردن یه پرس ساندویچ مغز با سالاد یونانی و دسر اضافه که برای پروفسور هانیبال سرو بشه .
تصویرایی که می بینی به علت عدم هماهنگی مخچه همونطور معکوس به اتاق بررسی فرستاده می شه و اونجاهم کسی حوصله وارونه شدن نداره .
سرت درد می کنه .
علت سردردتو نمی دونی .
شاید نخوردن زیادی و شاید نخوابیدن ممتد و... شاید تفکرات پریشان و اگزانسیالیستی ... و شاید شروع دگردیسی .
گردنت خشک شده .
آب دهنتو به جای قورت دادن قطره قطره می چکونی توی گلوت ... و اون هم مثه سرب مذاب تا معده ات امتداد پیدا می کنن .
زندگی برای تو فقط یعنی زنده بودن و دیگر هیچ .
از زنده بودنت لذت می بری و این لذتو به ویروس های جونده سلولای پوستی پشتت منتقل می کنی تا اونا انرژی بیشتری برای جویدن پیدا کنن .
زنده بودن وقتی معنی پیدا می کنه که به دیگران هم زندگی ببخشی و ومگس ها ... سوسک ها و پشه های مالاریا, ویروس های زحمت کش ایدز و غده های چاق سرطان ...چشم امید این همه موجود زنده برای ادامه حیات فقط به تو دوخته شده .
غرور استخونات به علت نداشتن قدرتی برای خون سازی خرد شده .
درد کشیدن ... احساس انتقال داده نشدنی دوست داشتنی .
احساسی که مثه دستمال سفره پاک فوم, ترحم رو توی خودش جذب می کنه و وقتی فشارش می دی قطره های کثیف احساسات ترحم شبیه دانه های اشک فنا شده به سوراخ چاه فراموشی ریخته می شن .
واقعا قابل تقدیره ... این همه احساسات جوشان ... مثه احساسی شبیه عشق .
ستون فقراتت تیر می کشه ... مهره هفتم داره نخاع رو خفه می کنه .
تب داری ... حرارت ... چیزی بهتر از حرارت نیست .
گرما ... داغ بودن ... تماس های پنهانی ... تب و پس لرزه ای سرفه های در درون انفجار یافته .
گوشه لبت سیزده درجه به سمت بالا حرکت می کنه و یه لبخند دراماتیک به سبک نقاشی های کوبیسم شکل می گیره .
لبخند زدن یعنی پیروزی ... یعنی زندگی ... یعنی دهن کجی به تمام حقیقت هایی که فراموش کردنش امکان نداره .
سرت درد می کنه .
تب داری , بی حوصله ای , دلت می خواد یه نفر باشه تا این لحظه های آخر براش اعتراف کنی ,
اعتراف کنی که چقدر بد بودی و چقدر بدی , اعتراف کنی که چقدر بی رحم بودی و چقدر بی رحمی ,
دلت هوس کشیدن یه نفس عمیق کرده , ساعت مدام ونگ می زنه , شنیدن ثانیه های معکوس تو رو برای آخرین سوپرایز زندگیت آماده می کنه .
با کمک تموم سلولای مرده و نیمه مرده , هفتاد و پنج کیلو گوشت فاسد شده تنتو تکون می دی و خودتو می کشونی تا لب پنجره
پنجره , سوراخ روشن اتاق , درز زندگی , ورودی اکسیژن مرغوب دود زده
بازوهاتو می ذاری روی لبه پنجره ,
از طبقه سیزدهم به آسمون خاکستری و تهوع آور نگاه می کنی
چشمات سیاهی می ره
سرت درد می کنه و این بار شقیقه هات هم تیر می کشه
دو تا از انگشتای دست راستت ناخود آگاه و بدون هیچ قصد قبلی فقط بر حسب عادت به سمت جیب پیراهنت کشیده می شه و آخرین سیگار باقی مونده از
یک شب رویایی رو بیرون کشه .
فیلتر سیگار به دنبال روزنه ای روی لبای خشکیده ات کشیده می شه و در آخر خودشو به زور به لبات تحمیل می کنه .
همون انگشتای زحمت کش و ایثار گر دست راستت برات کبریت می کشه .
عضله های مکنده از کار افتاده ریه ات برای شادی روحت دوباره به کار میفته و چرخه حیات سیگار رو روشن می کنه .
دود ...
سرت درد می کنه
سیخ نیمه سوخته کبریت رو در فضای کشیده بین طبقه سیزدهم تا کف آسفالت پیاده رو ول می دی و اونو در حین سقوط تماشا می کنی .
دود از منافذ پوست نیمه جویده شده صورت و گردنت بیرون می زنه .
توی ذهنت لحظه به زمین خوردن سیخ کبریت به زمین رو مجسم می کنی و دردت میاد .
صدای له شدن سیخ کبریت زیر پای بی خیال ترین موجودات دو پای روی زمین زجرت می ده .
زانوهای پات , همون ستونای فرو رفته توی آب یه پل قدیمی توی یه رودخونه نیمه خشک قرچ قرچ صدا می ده و آماده فرو ریختنه .
انگشتای پات وز وز می کنه و می خاره .
آرنجنت درد گرفته .
دلت یه لیوان آب می خواد که بتونی به ضرب و زور اون , دود حبس شده توی گلوتو بدی پایین .
سلولای خاکستری سیگار به مرز بودن و نبودن خودشون نزدیک می شن و تو به خاطر اینکه اونا به خاطر تو
به خاطر تو دست به انتحار جمعی زدن افسرده می شی ..
به فیلتر سیگار نگاه می کنی
به ارتفاع سیزده طبقه ای خودت و زمین سرد نگاه می کنی
سلولای تجزیه و تحلیل مغزت هیچ محلی بهت نمی ذارن
احساس می کنی باید یه کاری بکنی
یه کاری که همیشه می کردی
و می کنی
...

تصویر یه فیلتر نیمه سوخته سیگار لب پنجره
و تصویر مردی که اشتباها خودشو به جای فیلتر سیگار از پنجره طبقه سیزدهم به پایین پرتاب کرده
و تصویر بی نهایت مولکول های اکسیژنی که ریه مرد رو پر از نفس عمیق می کنه
و تصویر برخورد هفتاد و پنج کیلو گوشت و نیم کیلو مغز با کف آسفالت خیابون
و تصویر باریکه ای خون غلیظ
و تصویر مسخره آدم هایی که مثل مگس دورت جمع می شن
آخرین تصویرهاییه که توی ذهنت می مونه
و تو در حالی که از همه این تصویرها دور میشی احساس می کنی که
دیگه سرت درد نمی کنه
منبع:آلبالو